شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

اگر شبیه فیلم‌های ترسناک نشود! _ یغما گلرویی

فشارِ بالا،

اعصابِ پریشان

و سکته در میان‌سالی...

به یک‌دیگر همین‌ها را خواهند گفت

بالای حفره‌ای

که در آن خفته‌ام!

 

تو خبر را در روزنامه می‌خوانی...

(دو سطر ساده در حاشیه‌ی صفحه‌ی آخر!)

ناباورانه شماره‌ی مرا خواهی گرفت

و بارانی صاحب‌مُرده‌ام

از پاسخ دادن موبایلی

که در جیبش زنگ می‌زند

عاجز خواهد بود...

 

کسی نمی‌داند کدام فایل در کامپیوترم

نسخه‌ی نهایی شعرهای من است

و آن شعرها با غلط‌های فراوان

در قالبِ کتابی منتشر خواهند شد

به عنوان واپسین شعرهای شاعری جوان‌مرگ

که آرزوی دگرگونِ کردن جهان را به گور برد...

 

می‌خواهم بدانی متوفای وفاداری خواهم بود

و یک شب

(اگر شبیه فیلم‌های ترسناک نشود!)

به دیدارت خواهم آمد در خواب...

و به تو خواهم گفت پسوردِ ایمیل‌هایم

و نامِ کتابی را که سه‌ تارِ مویت

در صفحه‌ی صد و هفتاد و پنجش امانت است

و برای تو خواهم خواند

سطرهای قیچی شده‌ی شعرهایم را یک به یک...

 

تو هم قول بده با نخستین بارانِ پاییزی هر سال

شعری از کتاب مرا بخوانی

بی‌غلتیدن قطره اشکی بر برگ‌هایش...

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

از تو آغاز می شوم در تو پایان می گیرم _ عمران صلاحی

هرچه بیشتر می گریزم

به تو نزدیکتر می شوم

هر چه رو برمی گردانم

تو را بیشتر می بینم

جزیره ای هستم

در آب های شیدایی

از همه سو

به تو محدودم.

هزار و یک آینه

تصویرت را می چرخانند

از تو آغاز می شوم

در تو پایان می گیرم

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

طرح لبخند تو در خواب و شب طولانی... _ سید مهدی موسوی

«حسن» آن گوشه نشسته ست که دودی بکند

خسته بر سیخ رود... بعد صعودی بکند!

«عاطفه» گوشه ی هال است در آغوش کسی

نه که از سـِکس... که «مهشید» حسودی بکند!

«مریم ِ» مست به دنبال «علی» می گردد

باید آن کار که دیر است به زودی بکند!...

ضبط روشن شد و یکباره همه کنده شدند

اسم ها در وسط خانه پراکنده شدند

جام ها رفت هوا... نوش! [صدایی آمد]

خنده در گریه شده... گریه ی در خنده شدند

سر ِ من گیج از اندیشه ی در هستی بود

زن عقدیم کمی آنور ِ بدمستی بود!

لب به لب بود در آغوش کسی کنج اتاق

من پی ِ جاذبه ی فلسفه ام در اخلاق!

عشق آن است که از قدرت «من» می کاهد

لذت آن است که او خواسته، او می خواهد

بوسه می داد به رحمانیت ِ عامش که...!

من، پُر از لذت ِ دیدن وسط آتش که...

خانه از هوش شد و پنجره دیواری شد

زن ِ عقدیم به رقص آمده و ماری شد

بعد پیچید در آغوش زنانی دیگر

من به خود آمدم از طیّ جهانی دیگر

بسته شد، باز شد و بسته ی لذت، مشتش!

مردی آهسته در آغوش گرفت از پشتش

همه راضی و من ِ سوخته بدتر راضی

بعد سیگار درآورد به آتشبازی

آتش فندک دلخسته لب ِ سیگارش

او پی ِ کار خود و جمع، همه در کارش!

بَعد رفتیم به مستی ِ اتاقی دیگر

بُعد تنهایی و لذت وسط ِ ما سه نفر!

شب سه قسمت شده از چشم و لب بیهوشش

عادلانه وسط مرد و من و آغوشش

شب سه قسمت شده از مرد و من ِ در بندش

عادلانه وسط ِ حادثه ی لبخندش

حرکت دست و لبش حالت بازی دارد!

شب موهاش سرانجام درازی دارد

همه ی فلسفه ها جمع شده در شادی

زن عقدیم، برهنه! وسط ِ آزادی

گوشه ای پرت شده غیرتم و تن پوشش

عشق در چشمم و در چشمش و در آغوشش...

پچ پچ جمع شده توی اتاق بغلی

حسن و عاطفه و مریم و مهشید و علی

جمع ِ آماده شده، خنده ی آماده شده

پچ پچ و حرکت سرهای تکان داده شده

جمع بیمار، شب ِ بی هدف ِ سرگردان

بحث داغ من و تو باعث ِ خوشحالی ِ شان

بحث بدبختی من، بحث ِ تو ِ هرجایی!

باعث حرف زدن در وسط تنهایی!

تا دم ِ خانه سر ِ ما هیجان و لبخند

تا فراموش کنند اینهمه تنها هستند

بعد مسواک زدن، توی توالت ریدن

بعد بی حرف زدن پشت به هم خوابیدن...

فلسفه خواندن ما در وسط تختی که...

بُهت و ترسیدن ِ از اینهمه خوشبختی که...

نقشه ی فانتزی و تجربه هایی تازه

عشق و دیوانگی ِ درهم و بی اندازه

خواب من روی کتاب و صفحات ِ باقی

پایبندی تو به نسبیت ِ اخلاقی!!

خانه ای ساخته از عشق و کتاب و کاغذ

بغلی سفت تر از سفت تر از سفت تر از...

طرح انسانی یک حسّ فراانسانی

طرح لبخند تو در خواب و شب طولانی...

 

ادامه مطلب...
۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
میلاد

نمره تاریخ صفر _ یغما گلرویی

تا اونجا که‌ یادم‌ میاد 

آخرِ تموم‌ِ قصه‌های‌ مادربزرگ‌ ،

دیوِ تنوره‌ می‌کشیدُ 

پهلوون‌ِ با دخترِ شاپریون‌ می‌رَف‌ دَدَر !

اما تو کتاب‌ِ تاریخ‌ِ دبستان‌ِ ما ،

حتا یه‌ پهلوون‌ نبود که‌ به‌ دیوِ بگه‌ : 

خَرِت‌ به‌ چَند ؟

تَن‌ِ پاره‌ پاره‌ی‌ این‌ وطن‌ِ ننه‌ مُرده‌ 

همه‌ جور تیغی‌ رُ به‌ خودش‌ دید !

از ساطورِ اسکندر گرفته‌ تا قداره‌ی‌ چنگیز ،

از نیزه‌ی‌ تیمورْ چُلاق‌ گرفته‌ تا هلال‌ِ شمشیرِ بیابون‌ْگَرد !

تاریخی‌ که‌ جهان‌ گُشاش‌ 

یه‌ دیوونه‌ی‌ نادرْ نام‌ باشه‌ وُ 

سَردارش‌ یه‌ آغامحمدخان‌ ،

به‌ کفرِ ابلیسم‌ نمی‌اَرزه‌ !

اما فکرش‌ُ بکن‌ :

اگه‌ مادربزرگ‌ْ کتاب‌ِ تاریخ‌ُ نوشته‌ بود 

حالا رو فرش‌ِ طلاْکوب‌ِ بهارستان‌ نشسته‌ بودیم‌ُ 

با چه‌ کیفی‌ اون‌ُ می‌خوندیم‌ !

فکرش‌ُ بکن‌ !

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

عوارضی _ یغما گلرویی

دَم‌ِ عوارضی‌ دیدمش‌ !

دَس‌ْبند به‌ دستای‌ خودش‌ بودُ

پابند به‌ پاهای‌ اسبش‌ !

سواری‌ که‌ مادربزرگ‌

اون‌ همه‌ تو قصّه‌هاش‌ ازش‌ حرف‌ می‌زَد ، 

حالا شُده‌ بود بازیچه‌ی‌ یه‌ مُش‌ لَجَن‌

که‌ با لباسای‌ لجنی‌ دورش‌ حلقه‌ زده‌ بودن‌ !

کسی‌ حرفاش‌ُ باور نمی‌کرد !

حتّا وقتی‌ خورشیدُ از خورجین‌ اسبش‌ بیرون‌ آورد

همه‌ بِهِش‌ خندیدن‌ُ گفتن‌

نورافکنای‌ عوارضی‌ بیشتر از اون‌ خورشید روشنی‌ دارن‌ !

اسب‌ِ رو پاهاش‌ بلند شده‌ بودُ مُدام‌ شیهه‌ می‌کشید ، 

امّا شیهه‌ش‌ 

تو صدای‌ خاورایی‌ که‌ از کنارِ بزرگراه‌ رَد می‌شُدن‌ گُم‌ بود !

معجزه‌ها از علم‌ عقب‌ اُفتاده‌ بودن‌ُ

کسی‌ اون‌ سوارُ اسبش‌ُ باور نمی‌کرد !

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد