من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت
شب
حرف می زنم
اگر به خانه ی من آمدی
برای من
ای مهربان !
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم ....
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت
شب
حرف می زنم
اگر به خانه ی من آمدی
برای من
ای مهربان !
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم ....
این شعر منو به شدت به یاد حس تنهایی فرغ میندازه به یاد تنهایی اندیشه و حس لطیف و زیبایی روح اون و غمها و غصه هاش، گویی مرگ ناباورانه ی خودش رو پیش بینی کرده بود و از قبل اعلامیه ی مرگ تاسف بارش رو در این شعر برای علاقه منداش گفته بود.
امیدوارم پس از مرگ اینقدر تنها نباشه.
این شعر نمیشه برای من بغض دردناکی در گلو رو به همراه میاره.
این ارمغان این شعر هست.