شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

شعر "هزار رد کبود نشسته بر دوشم" از سید مهدی موسوی

رد کبوتر

هزار ردّ کبود نشسته بر دوشم

دوباره فحش بده، بزن در گوشم

 

نشسته بر دوشم، هزار ردّ کبود

در اینهمه مردی‌ست که هیچ‌وقت نبود

 

مرا بکُش هر شب به شکل قانونی

که لذّت محض است در این تن خونی

 

به آستانه‌ی درد، به لذّت تحقیر

مرا بگیر و بکش، مرا بگیر و بمیر

 

به جای ضربه‌ی دست، به ردّ بوسه‌ی داغ

مرا بزن به جنون، مرا بزن شلّاق

 

رهام کن امشب در این خودآزاری

مرا شکنجه بکن که دوستم داری!

 

برای تو تسلیم، برای تو مردن

که دوستت دارم در این کتک خوردن

 

به پات افتادن، تمام فلسفه‌ام

بهشت آن لحظه‌ست که می‌کنی خفه‌ام

 

به دست و پا زدنم میان گریه و خون

مرا بکوب به در، مرا بزن به جنون

 

کنار تو هستم به شادی و ماتم

بدون هیچ دلیل بکن مجازاتم

 

مرا تصوّر کن شبیه یک بَرده

که عاشقت بوده که باورت کرده

 

دوباره فحش بده کنار هر دستور

به هر طرف رفتی مرا ببر با زور

 

به داغ کردن تو، به لذّت داغیت

به خنده‌ای کمرنگ پس از بداخلاقیت

 

دوباره با ترکه بزن کف دستم

دوباره خواهم گفت که عاشقت هستم

 

به درد چسبیدن، به عشق اجباری

همیشه تسلیمم در این خودآزاری

 

مرا شکنجه بکن بزن به بی‌رحمی

که گریه‌های مرا فقط تو می‌فهمی

 

صدام کن با فحش، صدام کن با داد

اگرچه این برده به پای تو افتاد

 

همیشه فریادم اگرچه خاموشم

جلوی چشم همه بزن درِ گوشم

 

از اینهمه خوبم، از اینهمه مستم

که عاشقم هستی، که عاشقت هستم

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شعر "علت این خشکسالی بی حجابی های توست" از مصطفی مشایخی

محتسب بد پوششی را دید و خِفتش را گرفت

گفت : رفتارت کمی تا قسمتی هنجار نیست

 

جامه هایی را که پوشیدی زیادی روشنند

تازه شانس آورده ای، پیراهنت گلدار نیست!

 

گونه ها و بینی و لب را مرمت کرده ای

چیز اورجینال یا آکی در این رخسار نیست

 

رفته ای با سرمه و سرخاب میکاپیده ای

خوشگلی جرم است و غیر از اذیت و آزار نیست!

 

ای که با چسبینه (ساپورت)، شهری را به آتش می کشی

بشکه ی باروت و کبریت است این، شلوار نیست

 

یا نخر یا آنکه از این سند بادی ها بخر

هم خوش استیل است هم پوشیدنش دشوار نیست!

 

چشم مارا دور دیدی، موی خود افشانده ای

چارقد سر کردنت هم بی ادا، اطوار نیست

 

هرعذابی می کشیم از روسرى شُل بستن است

ور نه مسئولی در این جا هیچ، سهل انگار نیست!

 

علت این خشکسالی، بی حجابی های توست

نقش تغییرات جوّى، اینقدر بسیار نیست

 

آدم از این شُل حجابی های حوّا  ضربه خورد

میوه ی ممنوعه خوردن، جرمش این مقدار نیست!

 

کردگار ای کاش زن ها را کچل می آفرید

تار گیسویی نباشد روز ماهم تار نیست

 

مو پریشان گفت: باشد زلف از ته می زنم

تا ببینم بعد از این مو، مشکلی در کار نیست!؟

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

شعر "این بار محکم تر بزن شب را در گوشم" از سید مهدی موسوی

این بار محکم تر بزن شب را در ِ گوشم

ساکت نگاهت می کنم، این بچّه گستاخ است

 

این آب و این قبله خبرهای بدی دارند

که سرنوشت گوسفندان، دست سلاخ است

 

جایی نخواهم رفت جز میدان آزادی…

این را کسی می گفت که سوراخ سوراخ است

 

«مرگ است قطعاً آخر عمری تمرگیدن»

سر را تکان دادند گویا چند تا برّه

 

بعداً بدون ترس و وحشت راه افتادند

بعداً علف خوردند تا شب داخل درّه

 

یعنی رفیق من به این مردم امیدی نیست

یعنی امیدی نیست! هرگز! هیچ! یک ذرّه!

 

در غار تاریک خودش خرس زمستانی

بیدار خواهد شد، نخواهد شد به این زودی

 

بودیم و هستیم و نمی مانیم تا فردا

هستند امّا کاخ های رو به نابودی

 

ماندیم با لبخند برجا و نفهمیدند

که گریه می کردیم پشت عینک دودی

 

که گریه می کردیم در جشن عروسی ها

که گریه می کردیم در هر مجلس شادی

 

که گریه می کردیم در چشمان قربانی

با آخرین آواز چوپان توی آبادی

 

که گریه می گردیم زیر بارش باران

در حسرت یک ذرّه از هر جور آزادی

 

ما داستان هامان بدل به واقعیت شد

در قصّه های بچه ی امروز، غولی نیست

 

این داغ های روی پیشانی که قلابی ست

در امتحان عشق، معیار قبولی نیست

 

از عهد دقیانوس تا امروز تاریک است

این غار خوابش برده و دیگر رسولی نیست

 

این آسمان حتماً دلش مثل دلم خون است

تا صبح پشت شیشه دارد اشک می ریزد

 

ساکت نشستیم و به این تکرار تن دادیم

ای کاش مردی باز حرف تازه ای می زد

 

روی مزار گوسفندان آب می پاشم

شاید که نسلی دیگر از این خاک برخیزد

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

دکلمه "سایه" _ احسان افشاری

یک سایه روی حافظه ی دیوار

از سالهای دور هنوز  اینجاست

گویی هزار سال در این خانه

با میهمان فرضی خود تنهاست

 

یک سایه روی حافظه ی دیوار

 در حلقه ی محاصره ای ممتد

من را بغل گرفته و می گرید

من را بغل گرفته و می خندد

 

یک سایه روی حافظه ی دیوار

در ابتذال بودن و فرسودن

دنبال یک هویت مجهول است

در شکل های مختلف بودن

 

گاهی گوزن می شود  و شاخش

تصویر یک درخت اساطیری است

تصویر یک درخت که میراث

یک باغ سربریده ی زنجیری است

 

گاهی کبوتری است که جفتش را

همبازی قدیم نمی بیند

 معشوقه ی سیاه سفیدش را

دیگر به روی سیم نمی بیند

 

گاهی نهنگ می شود و هر شب

در انتظار ساعت ویرانی است

دیوار در برابر چشمانش

یک ساحل عمودی سیمانی است

 

 

شب تور ماهگیری زیبایی است

با شب قرار مختصری دارم

حتی برای ساعت بی خوابی

شب ها زمان بیشتری دارم

 

اخبار داغ تلوزیون دیشب

مشتی جنازه ریخت کف خانه

در کیسه جمع کردم و هل دادم

پایین میز کوچک صبحانه

 

 اخبار صبح شهر غریبم را

در توده ی غبار نشان می داد

از ارتفاع منظره ای دودی

برجی کثیف دست تکان می داد

 

این سو هوای صبح ملال آور

 آن سو کلاغ های کهن سالند

راننده ها کلافه ی رابندان

گوینده های رادیو خوشحالند

 

از آی بی کلاه اقلیت

تا یای حرف آخر تاریکی

با هم زبان مشترکی داریم

ما سنگواره های مکانیکی

 

 

برخورد می کنیم به تنهایی

دوران کوری است و عصایی نیست

برخورد می کنیم به یکدیگر

اینجا چراغ راهنمایی نیست

 

برخورد بی اراده ی من با شک

وقت سلام وقت خداحافظ

برخورد من در آینه با پوچی

در انجماد وضعیتی قرمز

 

من کیست ؟ من کجاست ؟ نمی دانم

من شکل یک شکست تماشایی است

من یک ضمیر ساده ی اول شخص

من کارمند دفتر تنهایی است

 

من هشت ساعت از شب و روزم را

با چسب ها و منگنه ها هستم

مشغول بایگانی کاغذها

در یک جهان پوچ گرا هستم

 

من هشت ساعت از شب و روزم را

مهمان این جزیره ی بیمارم

چندین هزار واژه ی ننوشته

خشکیده توی جوهر خودکارم

 

من هشت ساعت از شب و روزم را

مشغول بسته بندی تاریخم

هر روز بی دلیل تر از دیروز

 در انتظار  نامه ی توبیخم

 

من میخکوب صندلی ام هستم

این جلجتا فضای غریبی نیست

نعشی که روی صندلی افتاده

دیگر نیازمند صلیبی نیست

 

این میله های نازک آبی رنگ

در دفترم تجسم زندان است

دوران برده داری کاغذهاست

دوران انتقام درختان است

 

لبخند موذیانه ی اربابان

شکل مرا مجسمه ی غم کرد

هر موریانه ای که رسید از راه

از ارتفاع صندلی ام کم کرد

 

باید که در معادله ی بودن

تصمیم های صفر و صدی باشم

پایان هر عبارت دستوری

قلاب پرسشی ابدی باشم

 

  پیچیده بوی ادکلن پاییز

در محتوای سرد خیابان ها

من را کشانده آنطرف  کوچه

عطر حواس پرت زنی تنها

 

عصر دوباره کوچه همان کوچه

تکرار یک مسیر غریبانه

در غار خود کلید می اندازم

عصر دوباره خانه همان خانه

 

در مارپیچ پله دو تا گربه

دایم پی نشان تو می گردند

زیر درخت ، داخل گلدان ها

دنبال استخوان تو می گردند

 

در این آپارتمان مریض احوال

در رفت و آمدند کبوترها

درها به روی هیچ کجا بازند

بازند رو به هیچ کجا درها

 

هر واحدی مجاور تنهایی است

 هر پرده ای به  پنجره معتاد است

در این آپارتمان مریض احوال

همسایه ی فضول فقط باد است

 

در قهوه جوش خانگی ام حبسم

یک قاشق غذاخوری آزادم

در چارچوب  آینه غمگینم

در عکس های پرسنلی شادم

 

دیشب که برق رفت لجوجانه

بال و پر کبوتر خود چیدم

 وقتی به هوش آمدم آن سوتر

دستی بریده پهلوی خود دیدم

 

دیشب که برق رفت نهنگم را

آرام سربریدم و خندیدم

بر ذهن رگ به رگ شده ی دیوار

جای نهنگ ، لخته ی خون دیدم

 

دیشب گوزن خسته ام از برکه

 هی جرعه جرعه عکس خودش را خورد

 دیشب که برق رفت گوزنم رفت

دیشب که برق رفت گوزنم مرد

 

من بعدظهرهای زیادی را

با سایه ی دو دست خودم بودم

از هر طرف به آینه رو کردم

 تصویری از شکست خودم بودم

 

این ابتدای ساعت ویرانی است

پایان یک روایت تکراری

تنها نشسته ام وسط خانه

در باغ وحش کوچک دیواری

 

در ساعتم قناری بی آواز

خوابیده است و خواب نمی بیند

دور تمام عقربه هایش را

جز گردش سراب نمی بیند

 

من بچه ی دقایق بی برگشت

یا نوجوان خام خیابانم

یا مرد بی قبیله ی جایی دور

من کیست؟ من کجاست؟  نمی دانم

 

اصلا همین منی که منم شاید

یک روح در لباس فقظ باشم

تصویر سایه بازی غمگین

یک دست ناشناس فقط باشم

 

با پرسشی بزرگ ولی مضحک

چشم از تمام از منظره ها بستم

او سایه ی من است در این بازی؟

یا این منم که سایه ی او هستم؟

 

 

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

شعر "زندگی قهوه ای تر از این هاست" از یاسر قنبرلو

حلق خود را چهار پاره کنی

شعر تنها رسانه ات باشد

 

توی شهری که بی ادب شده است

ادبیات خانه ات باشد

 

دستمالی سیاه برداری

چیزی از صلح و جنگ بنویسی

 

متناقض نمای غم باشی

زشت ها را ــ قشنگ ــ بنویسی

 

پیشگو باشی و بفهمانی

که غروب از طلوع معلوم است

 

به کجا می روم که در این راه

ته خط از شروع معلوم است…

 

تلخ، مثل همین که می نوشی

واقعیت برای غمگین هاست

 

فال من را نگیر، میدانم

زندگی قهوه ای تر از این هاست !

 

گفتی از غصّه دست بردارم

از گل و عشق و خانه بنویسم

 

تو خودت را به جای من بگذار

با کدامین بهانه بنویسم

 

در سرم درد ِ شب نخوابی هاست

درد ِ شک می کنم به … پس هستم !

 

اِفه ی شاعرانه ی من نیست

دستمالی که بر سرم بستم

 

دست بردار از سرم لطفا

حرف هایت فقط سیاهی داد

 

وقتی از «من» سوال می پرسند

«تو» جواب مرا نخواهی داد

 

شعر تنها جوابگوی من است

نوزده سال و این همه سختی !؟

 

مثل دالی بدون مدلول است

شعر گفتن بدون بدبختی !

 

حلق خود را چهار پاره کنی

شعر تنها رسانه ات باشد

 

توی شهری که بی ادب شده است

ادبیات خانه ات باشد!

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میلاد