باران می بارد
ببین....
دست هایمرا بالا می برم
شاید
سدی باشد برای نرفتنت
نگذار
نگذار این ابرها سیل شوند
این شهر
برای غرق شدن
خیلی کوچک است
باران می بارد
ببین....
دست هایمرا بالا می برم
شاید
سدی باشد برای نرفتنت
نگذار
نگذار این ابرها سیل شوند
این شهر
برای غرق شدن
خیلی کوچک است
سایه جان رفتنی استیم، بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن، این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه
حلق خود را چهار پاره کنی
شعر تنها رسانه ات باشد
توی شهری که بی ادب شده است
ادبیات خانه ات باشد!
دستمالی سیاه برداری
چیزی از صلح و جنگ بنویسی
متناقض نمای غم باشی
زشتها را قشنگ بنویسی
پیشگو باشی و بفهمانی
که غروب از طلوع معلوم است
به کجا می روم، که در این راه
ته خط از شروع معلوم است
"تلخ" مثل همین که می نوشی
واقعیت برای غمگینهاست
فال من را نگیر، می دانم
زندگی قهوه ای تر از اینهاست!!
گفتی از غصه دست بردارم
از گل و عشق و خانه بنویسم
تو خودت را به جای من بگذار
با کدامین بهانه بنویسم؟!
در سرم درد شب نخوابی هاست
درد "شک می کنم به... پس هستم"!
افۀ شاعرانۀ من نیست
دستمالی که بر سرم بستم!
دست بردار از سرم لطفاً
حرفهایت فقط سیاهی داد
وقتی از "من"سؤال می پرسند
"تو" جواب مرا نخواهی داد
شعر تنها جوابگوی من است
نوزده سال و اینهمه سختی؟!
مثل دالی بدون مدلول است
شعر گفتن بدون بدبختی!
حلق خود را چهار پاره کنی
شعر تنها رسانه ات باشد
توی شهری که بی ادب شده است
ادبیات خانه ات باشد
آه اگر دوران شیرین وفا خواهد گذشت
روزهای همنشینیهای ما خواهد گذشت
بعد من تنها نخواهی ماند، اما بعد تو
بر من تنها نمیدانی چهها خواهد گذشت…
عاشقان تازهات اهل کدام آبادیاند؟
عطر گیسوی تو این بار از کجا خواهد گذشت؟
تاب دورافتادنم از تاب گیسوی تو نیست
کی دل آشفته از موی رها خواهد گذشت؟
ای دعای عاشقان پشت و پناهت! بازگرد
بی تو کار دوستداران از دعا خواهد گذشت …
عینکت مثل چشمهات ابری ست
شیشهاش مثل آسمان کِدر است
ساعت هشت شب اگر برسی
یک نفر روی تخت، منتظر است
بغلش میکنی و میخوابی
با تنی که همیشه تکراری ست
توی حمّام، گریه خواهی کرد
زندگی شکلی از خودآزاری ست
وسط آینه نگاهت به
بدنی بیقواره میافتد
حوله را میکشی بر اندامت
نفسش به شماره میافتد
لحظه را داد میکشد از تو
پوستت در میان خاموشی
میروی در اتاقخواب خودت
با تنفّر لباس میپوشی
میروی توی هال و بر یک مبل
مینشینی برای ویرانی
بعد فنجان چای با سیگار
مثل هر شب کتاب میخوانی
صبح بیدار میشوی از خواب
وسط مبل و گیجی خانه
هی صدا میزنیش بیپاسخ
رفته شاید بدون صبحانه
وسط قرصهات میگردی
با نگاهی کلافه از سردرد
پشت هم هی شماره میگیری
او که ردّ تماس خواهد کرد
گوشیات را به پَرت میکوبی
مینشینی جلوی تلویزیون
بیتوجّه به هیچ برنامه
در سرت راه میروی به جنون
بعد سیگار میکشی با بغض
بعد سیگار میکشی با درد
میروی توی آشپزخانه
گوشت را تکّه تکّه خواهی کرد
بعد موزیک میگذاری تا
وسط رقص و گریه میمیری
میروی پای گوشی تلفن
با خشونت شماره میگیری
نه که دلتنگ باشی و عاشق
به سرت میزند فقط گاهی!
تو که میفهمی و نمیفهمی
تو که میخواهی و نمیخواهی
قرص هی پشتِ قرص میبلعی
همهچی توی خانه مغشوش است
با تهوّع شماره میگیری
ظاهراً دستگاه خاموش است!
تن مهم نیست... واقعاً سخت است
روح آدم پر از نیاز شود!
میروی توی آشپزخانه
تا مگر شیر گاز، باز شود
میروی روی مبل و میخوانی
آخرین صفحهی کتابت را
گاز در متن خانه میپیچد
تا بگیرد یواش، خوابت را
نه به سردرد فکر خواهی کرد
نه به تنهاییِ اساطیری
نه به فردی نیاز خواهی داشت
تو همینجای شعر میمیری...
■
عینکت مثل چشمهات ابری ست
در تو آرامش است و لبخند است
ساعت از هشت رد شده دیگر
و مهم نیست ساعتت چند است...