شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۳۰ مطلب با موضوع «فروغ فرخزاد» ثبت شده است

خدایا خسته ام من _ فروغ فرخزاد

نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

 

چه می جوید نگاه خسته ی من

چرا فسرده است این قلب پر سوز

 

ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

 

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش

 

گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

 

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پیرایه بستند

 

از این مردم، که تا شعرم شنیدند

به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

 

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بد نام گفتند

 

دل من، ای دل دیوانه ی من

که می سوزی از این بیگانگی ها

 

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدا را، بس کن از این دیوانگی ها

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

سیب _ حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی 

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 

باغبان از پی من تند دوید 

سیب را دست تو دید 

 

غضب آلود به من کرد نگاه 

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 

و تو رفتی و هنوز  

سالهاست که در گوش من آرام آرام 

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 

پ.ن: به این شعر جوابهایی از سوی فروغ فرخزاد، مسعود قلیمرادی و حمید مصدق داده شده که در ادامه مطلب خواهد آمد

 

ادامه مطلب...
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

این دگر من نیستم _ فروغ فرخزاد

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

 

ای بروی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

 

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم زالودگی ها کرده پاک

 

ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایه مزگان من

 

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه ها پربارتر

 

ای در بگشوده بر خورشید ها

در هجوم ظلمت تردیدها

 

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر جز درد خوشبختیم نیست

 

این دل تنگ من و این بار نور؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

 ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

 

پیش ازینت گرکه در خود داشتم

هر کسی را تو نمی انگاشتم

 

درد تاریکیست درد  خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

 

سر نهادن بر سیه دل سینه ها

سینه آلبودن به چرک کینه ها

 

در نوازش نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

 

زر نهادن در کف طرارها

گم شدن در پهنه بازارها

 

 آه ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

 

چون ستاره با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

 

از تو تنهائیم خاموشی گرفت

پیکرم بوی هم آغوشی گرفت

 

جوی خشک سینه ام را آب تو

بستر رگهام را سیلاب تو

 

در جهانی اینچنین سرد و سیاه

با قدمهایت قدمهایم براه

 

 ای بزیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

 

گیسویم را از نوازش سوخته

گونه هایم از هرم خواهش سوخته

 

آه ای بیگانه با پیراهنم

آشنای سبزه زاران تنم

 

آه ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب

 

آه ای از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سیراب تر

 

عشق دیگر نیست این . این خیرگیست

چلچراغی در سکوت و تیرگیست

 

عشق چون در سینه ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

 

این دگر من نیستم من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم

 

این دل تنگ من واین دود عود؟

در شبستان زخمه های چنگ و رود؟

 

این فضای خالی و پروازها؟

این شب خاموش واین آوازها؟

 

ای نگاهت لای لای سحربار

گاهوار کودکان بی قرار

 

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

شسته از من لرزه های اضطراب

 

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیاهای من

 

ای مرا با شور وشعر آمیخته

اینهمه آتش به شعرم ریخته

 

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی

 
ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

افسانه تلخ _ فروغ فرخزاد

نه امیدی که بر آن خوش کنم دل 

نه پیغامی نه پیک آشنایی 

نه در چشمی نگاه فتنه سازی 

نه آهنگ پر از موج صدایی 

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت 

سحر گاهی زنی دامن کشان رفت 

پریشان مرغ ره گم کرده ای بود 

که زار و خسته سوی آشیان رفت 

کجا کس در قفایش اشک غم ریخت 

کجا کس با زبانش آشنا بود 

ندانستند این بیگانه مردم 

که بانگ او طنین ناله ها بود 

به چشمی خیره شد شاید بیابد 

نهانگاه امید و آرزو را 

دریغا آن دو چشم آتش افروز 

به دامان گناه افکند او را 

به او جز از هوس چیزی نگفتند 

در او جز جلوه ظاهر ندیدند 

به هرجا رفت در گوشش سرودند 

که زن را بهر عشرت آفریدند 

شبی در دامنی افتاد و نالید 

مرو ! بگذار در این واپسین دم 

ز دیدارت دلم سیراب گردد 

شبح پنهان شد و در خورد بر هم 

چرا امید بر عشقی عبث بست ؟ 

چرا در بستر آغوش او خفت ؟ 

چرا راز دل دیوانه اش را 

به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟ 

چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود 

که در دام گل خورشید افتاد 

سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد 

به کام تشنه اش لغزید و جان داد 

به جامی باده شور افکنی بود 

که در عشق لبانی تشنه می سوخت 

چو می آمد ز ره پیمانه نوشی 

بقلب جام از شادی می افروخت 

شبی نا گه سر آمد انتظارش 

لبش در کام سوزانی هوس ریخت 

چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟ 

چرا بر ذره های جامش آویخت ؟ 

کنون این او و این خاموشی سرد 

نه پیغامی نه پیک آشنایی 

نه در چشمی نگاه فتنه سازی 

نه آهنگ پر از موج صدایی

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

آیینه شکسته _ فروغ فرخزاد

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز

بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در آینه بر صورت خود خیره شدم باز

بند از سر گیسویم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم

چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم

افشان کردم زلفم را بر سر شانه

در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست

تا مات شود زین همه افسونگری و ناز

چون پیرهن سبز ببیند به تن من

با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

او نیست که در مردمک چشم سیاهم

تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند

این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب

کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند

او نیست که بوید چو در آغوش من افتد

دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را

ای آینه مردم من از حسرت و افسوس

او نیز که بر سینه فشارد بدنم را

من خیره به آینه و او گوش به من داشت

گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را

بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش

ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را

ادامه مطلب...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد