شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

شعر "شبیه شهر پس از جنگ، غرق اندوهم" از سید مهدی موسوی

شبیه شهر پس از جنگ، گیج و متروکم

به مالکیّت یک اسم تازه مشکوکم

 

به مالکیّت هر چیز زنده و بی‌جان

به مالکیّت تصویرهای سرگردان

 

به مالکیّت این روزهای دربه‌دری

به مالکیّت پاییزهای یک‌نفری

 

قرار شد که ته قصّه‌ها دری باشد

دری که پشتش دنیای بهتری باشد

 

مهم نبود که عشقت چقدر دووور شود

مهم نبود اگر مال دیگری باشد!

 

مهم نبود اگر عاشقانه لخت شود

اگر که موهایش زیر روسری باشد!

 

که صبح و ظهر به مسجد رود برای نماز

که پشت پنجره در حال دلبری باشد!

 

تمام اینها تصویر بی‌خیال زنی‌ست

که هیچ‌چیز به جز او مهم نبوده و نیست

 

مهم تصوّر نور است در دل شب‌هاش

مهم فقط لبخندی‌ست گوشه‌ی لب‌هاش

 

شبیه شهر پس از جنگ، مملو از خونم

که زنده زنده میان اتاق، مدفونم

 

زنی‌ست در بغلم: قهرمان افسرده!

که دیو آمده و بچّه‌هاش را خورده

 

که سال‌هاست به خودکارهاش مصلوب است

زنی که رابطه‌اش با فرشته‌ها خوب است

 

پرنده‌ای‌ست ولی غرق خون و پرکنده

برهنه‌تر جلوی چشم‌های شرمنده

 

که پیر نیست و موهاش روسفید شده!

که اشک می‌ریزد با تصوّر خنده

 

زنی که گوشه‌ی سلّول‌ها دراز کشید

زنی که قربانی بود توی پرونده

 

زنی که رام نشد، تا ابد تمام نشد

زنی به هیأت عصیان و خون، زنی زنده!

 

زنی که شوق تنش را به یاد داشته است

زنی که رابطه‌هایی زیاد داشته است

 

زنی که مثل خودش بود اگر کمی بد بود

زنی که مال کسی نیست و نخواهد بود

 

شبیه شهر پس از جنگ، غرق اندوهم

نشسته زخم تو در تکّه تکّه‌ی روحم

 

شبیه گریه شدن بعد لحظه‌ای شادی

به خواب دیدنِ چیزی شبیه آزادی

 

شعار دادن اسمت جلوی دانشگاه

شبیه دیدن زن، بعد چشم‌بند سیاه

 

چقدر زرد شده صورتم که پاییزم

اگر هلم بدهی مثل برگ می‌ریزم

 

گذشته‌ای بدبختم به حال وصل شده

که زل زده‌ست به آینده‌ی غم‌انگیزم

 

از آن‌همه فریاد و از آن‌همه رؤیا

فقط دو تکّه ورق مانده است بر میزم

 

زنی‌ست در بغلم مثل خواب و بیداری

زنی که می‌شود از او دوباره برخیزم

 

دو تا به هیچ رسیده، دو آدم غمگین

دو خودکشی که نکردیم توی زیرزمین

 

دو تا سیاهی خودکار خسته روی ورق

دو تا امید در این ناامیدی مطلق

 

شبیه شهر پس از جنگ، خالی و بی‌ابر

نشسته‌ایم برای ادامه دادنِ صبر...

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شعر "خو نکردم بعد او، حتی به بوی دیگری" از مجتبی رمضانی

بعد از آنکه دل برید و رفت سوی دیگری

خو نکردم بعد او، حتی به بوی دیگری

چاره دردم نشد مستی، نکن اصرار باز

پُر نکن دیگر برای من سبوی دیگری

آه از تقدیر، از این روزگار سنگدل

اشتباه انداخت، سیبم را به جوی دیگری

آری ای آیینه، حق داری که نشناسی مرا

چون که برصورت ندارم رنگ و روی دیگری

بی وفایی که مرا رسوای خاص و عام کرد

حال می بینم که بسته دل به موی دیگری

آبرویش میشود بازیچه دست کسی

او که بازی میکند با آبروی دیگری

دیگری از تو تنت را خواست، من عشق تو را

آرزوی ما کجا و آرزوی دیگری

 
ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

دکلمه "نامه بر" از احسان افشاری

یک عمر جان کندم میان خونو خاکستر

من نامه بر بین تو بودم با کسی دیگر

طاقت نمی آوردم اما نامه میبردم

از او به تو از تو به او مرداد شهریور

پاییز شد با خود نشستم نقشه ای چیدم

میخواستم غافل شوید از حال همدیگر

با زیرکی تقلید کردم دست خطش را

یک کاغذ عین کاغذ او کندم از دفتر 

او مینوشت آغوش تو پایان تنهاییست

تغییر میدادم که از تو خسته ام دیگر

او مینوشت این جا هوا شرجیس غم دارد

تغییر میدادم هوا خوبست در بندر

او مینوشت ای کاش امشب پیش هم بودیم

تغییر میدادم که از این عاشقی بگذر

باید ببخشی نامه هایت را که میخواندم

در جوی می انداختم با چشمهایی تر

با خود گمان کردم که حالا سهم من هستی

از مرده ریگ این جهان بی در و پیکر

آن نقشه باید بین آنها را بهم میزد

اما به یک احساس فوق العاده شد منجر

آن رفت با دلشوره یک شب ساک خود را بست

ول کرد کار و بار خود را آمد از بندر

دیدید همرا بینتان سو تفاهم بود

آنهم بزودی برطرف شد بی پدر مادر

با خنده حل شد آن کدورتهای طولانی

این بینو بس من بودمو یک حس شرم آور

شاید اگر در نامه ها دستی نمیبردم

آن عشق با دوری به پایان میرسید آخر

رفتی دوچرخه گوشه ی انباری ام پوسید

آه از ندانم کاریت ای چرخ بازیگر

شاید تمام آن چه گفتم خواب بود

اما من مرده ام در خویش بیدارم نکن مادر

 

دانلود دکلمه

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شعر "بدترین قسمت دلسوختگی انکار است" از علی صفری

عشق با اینکه کمی سرخوش و سهل انگار است

وقت یادآوری خاطره ها هوشیار است!

 

گریه های سرخود، خوب به من فهماندند

بدترین قسمت دلسوختگی، انکار است

 

تا خداحافظی اش هیچ نمی دانستم

زندگی بیشتر از مرگ مصیبت بار است

 

از همان روز که او رفت، خودم فهمیدم

زنده مانی خود مرگ است که بالاجبار است

 

دست ما نیست، فقط تجربه ثابت کرده

زندگی کردن بی عشق، ادا اطواراست

...

بخت هر جا که به دست کسی انگشتر داد

آن طرف قسمت دستان کسی سیگار است

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شعر "ناگهان این اتفاق افتاد" از قیصر امین پور

اول آبی بود این دل، آخر اما زرد شد

آفتابی بود، ابری شد، سیاه و سرد شد

آفتابی بود، ابری شد، ولی باران نداشت

رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد

صاف بود و ساده و شفاف، عین آینه

آه، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد؟

هر چه با مقصود خود نزدیکتر می شد، نشد

هر چه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد، شد

هر چه روزی آرمان پنداشت، حرمان شد همه

هر چه می پنداشت درمان است، عین درد شد

درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود

پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

سر به زیر و ساکت و بی دست و پا می رفت دل

یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد

بر زمین افتاد چون اشکی ز چشم آسمان

ناگهان این اتفاق افتاد: "زوجی فرد شد"

بعد هم تبعید و زندان ِ ابد شد در کویر

عین مجنون از پی لیلی بیابانگرد شد

کودک دل شیطنت کرده است یک دم در ازل

تا ابد از دامن پر مهر مادر طرد شد

 
ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد