تا اونجا که یادم میاد
آخرِ تمومِ قصههای مادربزرگ ،
دیوِ تنوره میکشیدُ
پهلوونِ با دخترِ شاپریون میرَف دَدَر !
اما تو کتابِ تاریخِ دبستانِ ما ،
حتا یه پهلوون نبود که به دیوِ بگه :
خَرِت به چَند ؟
تَنِ پاره پارهی این وطنِ ننه مُرده
همه جور تیغی رُ به خودش دید !
از ساطورِ اسکندر گرفته تا قدارهی چنگیز ،
از نیزهی تیمورْ چُلاق گرفته تا هلالِ شمشیرِ بیابونْگَرد !
تاریخی که جهان گُشاش
یه دیوونهی نادرْ نام باشه وُ
سَردارش یه آغامحمدخان ،
به کفرِ ابلیسم نمیاَرزه !
اما فکرشُ بکن :
اگه مادربزرگْ کتابِ تاریخُ نوشته بود
حالا رو فرشِ طلاْکوبِ بهارستان نشسته بودیمُ
با چه کیفی اونُ میخوندیم !
فکرشُ بکن !
+ با اجازهت منم بیانی شدم رفت !
+ شاعر ... یکی از دوستام هست روزی 4 تا شعر سیاه مینویسه ولی خب با هر وزنی که دوست داره ... به قول خودش "سه مصرع آخر رو (اشاره به یه جور مادهی قهوهای نیمه سمی) (بعد هر هر خنده)" توی فیس بوق توی پیج "فریاد سکوت" پست میذاره.
+ اصلاً ما دو دقیقه اومدیم قلم خودتو ببینیم همهش پشت مانیتور بودیاااااا ... بنویس ! منم اگر کسی رو پیدا کردم حتماً میارم ! البته لازم به ذکر نیست که با سرچ عنوان وبلاگت داخل گوگل میفهمی بهترین وبلاگ توی این زمینه مال خودته ولی دو تا وبلاگ جهت الهامگیری:
almatavakollll.blogfa.com
vistadw.blogfa.com