وقتی که زمستون شد، سر سبزی از اینجا رفت
عمری رو به سر بُردیم، با بخاریِِ بینفت
با آتیشِ قلبامون، تقویما رو سوزوندیم
سالا اومدن، رفتن... ما اسیرِ یخ موندیم
هر سال توی سفره، هفتا سینِ نو چیدیم
حتا ساعتِ تحویل از سرما میلرزیدیم
دستامونو ها کردیم، تو پیلهی بیحرفی
پاییزا تگرگی بود، تابستونامون برفی...
میگن که بهار اینجاس، پُشتِ درِ این خونه
کی ترانهی مرگِ یخبندونو میخونه ؟
تا وقتی با دستامون آتیشی نشه روشن،
خاموشیِِ من از تو، خاموشیِ تو از من
باغچه گُلاشو گُم کرد، تو پیچ و خمِ یخباد
گنجشگکِ آواره، گولّه شد، تو حوض افتاد!
دیدیم که توی کوچه بارونِ گُلِ سُرخه
بینِ ما و آزادی تنها یه پُلِ سُرخه
از سرما نترسیدیم، برفا رو درو کردیم
با هیزمِ قلبامون، آتیشو الو کردیم
سینه سپرِ ما بود، رو به غضبِ رگبار
زخمامونو میشمردیم، تا ثانیهی دیدار
آقای بهار اومد، آقای زمستون مُرد
از دستِ صنوبرها، زنجیرِ یخی خط خورد
امسال توی سفره، هم سنبل و هم سوسن
بیداریِ من از تو، بیداریِ تو از من!