آخرین شعرِ عاشقانه‌ی من تو دلِ کاغذی مچاله شده

یه درخت آخرِ «جواهردِه» خواب می‌بینه که «غزاله» شده

من به پایان راه نزدیکم، خسته مثلِ دونده‌‌ی ماراتن 

ایستادم شکارِ گربه بشم، ذله مثلِ «جریِ» تو کارتن

خودمو تو تکیلا حل کردم، سرزمینم شبیهِ مکزیکه 

عقرب و کاکتوس و شن‌زاره، مرگ تو کوچه‌های تاریکه

زبونم رو کسی نمی‌فهمه، چین تو ایران، یا من توی چینم؟ 

همه چشما مورّبن، بسته‌ن، تنها انگار منم که می‌بینم

زیرِ پامون جهنمه، نه بهشت! زخم‌ها داره پشتِ لبخندش، 

مادری که شریک می‌شه تو اعتصابِ غذای فرزندش...

کارِ من این شده که هر هفته مُردنِ دوستامو گریه بشم 

چوب‌خطِ عذابمو با تیغِ رو تنِ بی‌ترانه‌گیم بکشم

بی‌کسی‌هامو جشن می‌گیرم، شب به شب با یه سایه رو دیوار 

پا به زنجیر ماسک اکسیژن، لب به لب با یه عالمه سیگار

تو کی هستی که رفتی و تن من مومیاییِ توی موزه شده 

هر شرابِ دو ساله‌ای توی امتحانِ لبات رفوزه شده...

دور می‌شی و گور منتظره، دور می‌شی و این‌جاس عزراییل 

سایه‌ی یک کلاغ رو سَرمه، سا‌یه‌ی سنگ رو سرِ هابیل

وحشتِ روزمره‌تر شدنم، تو همین قبرکِ اجاره شده 

سر نخ دیگه توی دستم نیست، همه‌ی این کلاف پاره شده

منو از پای دار برگردون، از منِ زین به پشت می‌ترسم 

من از این که یه روز بگن «شاعر آخرین شعرو کُشت» می‌ترسم...