دَمِ عوارضی دیدمش !
دَسْبند به دستای خودش بودُ
پابند به پاهای اسبش !
سواری که مادربزرگ
اون همه تو قصّههاش ازش حرف میزَد ،
حالا شُده بود بازیچهی یه مُش لَجَن
که با لباسای لجنی دورش حلقه زده بودن !
کسی حرفاشُ باور نمیکرد !
حتّا وقتی خورشیدُ از خورجین اسبش بیرون آورد
همه بِهِش خندیدنُ گفتن
نورافکنای عوارضی بیشتر از اون خورشید روشنی دارن !
اسبِ رو پاهاش بلند شده بودُ مُدام شیهه میکشید ،
امّا شیههش
تو صدای خاورایی که از کنارِ بزرگراه رَد میشُدن گُم بود !
معجزهها از علم عقب اُفتاده بودنُ
کسی اون سوارُ اسبشُ باور نمیکرد !