شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

آبی خاکستری سیاه _ حمید مصدق

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام

 

گیسوی تو

من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطرآلود

شکن گیسوی تو

موج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم

کاش بر این شط مواج سیاه

همه ی عمر سفر می کردم

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو

سرشار سرور

گیسوان تو در اندیشه ی من

گرم رقصی موزون

کاشکی پنجه ی من

در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست

 

بدلیل بلند بودن این شعر، مجبور شدم ادامه اون رو در ادامه مطلب بنویسم...

ادامه مطلب...
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

من پذیرفتم که عشق افسانه است... _ حمید مصدق

من پذیرفتم شکست خویش را،

پندهای عقل دوراندیش را،

 

من پذیرفتم که عشق افسانه است...

این دل درد آشنا دیوانه است

 

میروم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

 

میروم از رفتن من شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

 

گرچه تو تنهاتر از من میشوی

آرزو دارم شبی عاشق شوی

 

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

 

آرزو دارم خدا شادت کند

بعد شادی تشنه ی نامم کند

 

آرزو دارم شبی سردت کند

بعد آن شب همدم دردت کند

 

تا بفهمی با دلم بد کرده ای

با وجود احتیاج دست مرا رد کرده ای......

 

می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی....


می رسد روزی که تنها در کنار عکس من

نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی.....

ادامه مطلب...
۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

مرا بگذار _ حمید مصدق

مرا بگذار

به خویشتن بگذار

من و تلاطم دریا

تو و صلابت سنگ

من و شکوه تو

ای پرشکوه خشم آهنگ

من و سکوت و صبور ی؟

من و تحمل

دوری ؟

مگر چه بود محبت

که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟

من از هجوم هجاهای عشق می ترسم

امید بی ثمری خانه در دلم کرده ست

به دشت و باغ و بیابان

به برگ بر گ درختان

و روح سبز گیاهان

گر از کمند تو دل رست

دوباره آورم ایمان

که عشق بیهوده ست

مرا به خود بگذار

مرابه خاک سپار

کسی ؟

نه هیچ کسی را دگر نمی خواهم

خوشا صفای صبوحی

صدای نوشانوش

ز جمله می خواران

خوشا شرار شراب و ترنم باران

گلی برای کبوتر

گلی برای بهاران

گلی برای کسی که مرا به خود می خواند ز پشت نیزاران

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

قفس _ محمد کدخدایی

من بگویم که مرا زین قفس

آزاد کنید

نی مرا برده بباغی و سرم بیش زاین

 گَرم کنید

در منِ حیران که چیست  

سِرِّ همین بال و پرم

این ز عقل و رای دور باشد

که باید بر زمین باشم و

هرگز نپّرم

ای شمایان کژ کلاهان !

 کُله خود به قضاء راست کنید

ذهنِ خالی  ، بسته ی عالم خاکی

برگشائیدش

دمی در کار عالم ، سیر کنید

آخر این بال و پرو عشقِ پریدن

ز چه روست ؟

گر که تدبیرش ز صنعم،پریدن نـَبـُوَد

اوستاد دوست ؟

ماهیان غوطّه خوران

در عمقِ دریایِ مهیب

ماکیان پرواز کنانند

برفرازِ میغ و کوههای منیع

آهوانِ چشم مستان  

انچنان خیزان و جستان  .

همچنان رستمِ دستان  .

بی غم شیرو پلنگ و

دام و صیاد و نهیب

لیک ، من که مرغم  !

مرغ پروازم و پروازم نیست !

این همه بند و رسن ،

 قید و زنجیرِ سنن

بسته بر پای دلِ خسته زچیست ؟

بخدا من که دگر، زین همه حصن و قفس

مردُمَک های پر خواب و خورو اهل هوس

افسرده و پژمرده ام

زین همه تبعیض و رنج و محنت و ظلم و ستم

خسته و بی ثمرو بشکسته ام

ایزدا  !

عاقبت من از میانِ این قفس

پر میکشم

در فضای بیکرانِ عشقیت

سر میکشم

من زاین شهرپرازکبروغرور و مست وپست

غایتاً خواهم که رست

زین میانِ فتنه و تدلیس ،

می خواهم که جست  !

من مطلاّ میله های این قفس را  ؛

با اراده از میان خواهم شکست  .

وز میان آدمیزاده ی دلبسته و دلخسته ی

نفع و هوس و جهل و هراسش

عاقبت خواهم جهید

من به تنهائی همه ی پرده های

جز سپید و سرخ و سبزو آبی و زرد و بنفش را

از میان خواهم درید                                                                                                                

من همه رنگهای ظلمت رنگِ شب رنگِ

غم وسوگ وعزا  ؛

آنچه یادم داده اند از گذشته  ،

که بُوَد هر زور و ظلم و ستمی

قدر و قضا !

پاک خواهم کرد ،

یک به یک خواهم سترد  !

از میان خواهم درید       !

از زمین پر زخون مرغکان بی نوا   ،

خواهم پرید

خواهم رهید..........

 

پ.ن: دومصرع نخستین این سروده در واقع بر گرفته وپاسخ آزاده شاعرایران زمین ملک الشعراء بهار است که:

«من نگویم که مرا زین قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید»

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

دیکتاتور _ حافظ موسوی

در پایتخت قصه‌های هزار و یک شب

دیکتاتوری را به دار کشیدند

 

سلطان سلیم

برای جفت و جور کردن کابوس امپراتوری

به هلال خصیب سفر کرد

شاه عباس

برای لندن پیام فرستاد

عبدالوهاب

روی نقشه‌ی صحرا خم گشته

تا رد پای ترک‌ها و مجوس‌ها را

به انگلیسی‌ها نشان دهد

 

این‌جا خاورمیانه ‌است

سرزمین صلح‌های موقت

بین جنگ‌های پیاپی

سرزمین خلیفه‌ها، امپراتوران، شاهزادگان، حرمسراها

و مردم نمی‌دانند

برای اعدام یک دیکتاتور

باید بخندند یا گریه کنند.

ادامه مطلب...
۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد