شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

بازگشت _ فروغ فرخزاد

ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ 

تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است 

ای مایه امید من ای تکیه گاه دور 

هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است 

شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت 

احساس قلب کوچک خود را نهان کنم 

بگذار تا ترانه من رازگو شود 

بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم 

تا بر گذشته مینگرم 

عشق خویش را 

چون آفتاب گمشده می آورم به یاد 

می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است 

این شعر غیر رنجش یارم به من چه داد 

این درد را چگونه توانم نهان کنم 

آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است 

این شعر ها که روح ترا رنج داده است 

فریادهای یک دل محنت کشیده است 

گفتم قفس ولی چه بگویم که پیش از این 

آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود 

دردا که این جهان فریبای نقشباز 

با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود 

اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر 

بار دگر به کنج قفس رو نموده ام 

بگشای در که در همه دوران عمر خویش 

جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام 

پای مرا دوباره به زنجیرها ببند 

تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند

تا دست آهنین هوسهای رنگ رنگ 

بندی دگر دوباره بپایم نیفکند

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

خاطرات _ فروغ فرخزاد

باز در چهره خاموش خیال 

خنده زد چشم گناه آموزت 

باز من ماندم و در غربت دل 

حسرت بوسه هستی سوزت 

باز من ماندم و یک مشت هوس 

باز من ماندم و یک مشت امید 

یاد آن پرتو سوزنده عشق 

که ز چشمت به دل من تابید 

باز در خلوت من دست خیال 

صورت شاد ترا نقش نمود 

بر لبانت هوس مستی ریخت 

در نگاهت عطش طوفان بود 

یاد آن شب که ترا دیدم و گفت 

دل من با دلت افسانه عشق 

چشم من دید در آن چشم سیاه 

نگهی تشنه و دیوانه عشق 

یاد آن بوسه که هنگام وداع 

بر لبم شعله حسرت افروخت 

یاد آن خنده بیرنگ و خموش 

که سراپای وجودم را سوخت 

رفتی و در دل من ماند به جای 

عشقی آلوده به نومیدی و درد 

نگهی گمشده در پرده اشک 

حسرتی یخ زده در خنده سرد 

آه اگر باز بسویم آیی

دیگر از کف ندهم آسانت 

ترسم این شعله سوزنده عشق 

آخر آتش فکند بر جانت

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شب و هوس _ فروغ فرخزاد

شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نمی آید

اندوهگین و غمزده می گویم

شاید ز روی ناز نمی آید

چون سایه گشته خواب و نمی افتد

در دامهای روشن چشمانم

می خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه های نبض پریشانم

مغروق لحظه های فراموشی

مغروق این سلام نو از شبار

در بوسه و نگاه و همآغوشی

می خئاهمش در این شب تنهایی

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد، درد ساکت زیبایی

سرشار، از تمامی خود سرشار

می خواهمش که بفشردم بر خویش

بر خویش بفشرد من شیدا را

بر هستیم به پیچد، پیچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را

در لابلای گردن و موهایم

گردش کند نسیم نفسهایش

نوشد بنوشد که بپیوندم

با رود تلخ خویش به دریایش

وحشی و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله های سرکش بازیگر

درگیرم، به همهمه ی درگیرد

خاکسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش

بینم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جویم

لذات آتشین هوسها را

می خواهمش دریغا، می خواهم

می خواهمش به تیره به تنهایی

می خوانمش به گریه به بیتابی

می خوانمش به صبر، شکیبایی

لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره های شب، شب بی پایان

او آن پرنده شاید می گرید

بر بام یک ستاره سر گردان

ادامه مطلب...
۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

شنبه _ یغما گلرویی

ناظم ما می گفت

پیش بزرگتر ها فضولی موقوف

و من فضول بودم

نه دست به سینه ی سکوت

نه سر براه مشق مسیر مدرسه

تجدیدی هزار مرتبه نوشتن تکرار نخواهد شد

تجدیدی مداوم ترکه و تنبیه

تجدیدی برپا ناشنیده ی معلم

تجدیدی برجا نماندن زنگ آخر

تجدیدی دیوار کوتاه ته حیاط

فراش فربه مدرسه به گرد گریز من هم نمی رسید

بر نیمکت سبز همان پارک سوت و کور می نشستم

جریمه های عاشقانه ی خود را رج می زدم

آن زن ستاره دارد

آن زن عشق دارد

آن زن ترانه دارد

سوالهای ساده قد می کشیدند

چرا آن ماهی سیاه به دامنه ی دور دریا نرسید؟

چرا پدربزرگ که با دعاهای مداوم من زنده نشد؟

چرا کسی گوش آقای مدیر را نمی کشد

وقتی داد می زند و حرف های بد می گوید؟

مگر خط کش برای خط کشی کردن دفاتر نیست؟

پس چرا آقای ناظم راه استفاده از آن را نمی داند؟

این خطوط خون مرده از کف دستهای من چه می خواهند؟

دانستن مساحت مثلث به چه درد من میخورد؟

و هیچکس از کسان من نمی دانست

که با همین سوالهای ساده بی حصار

راهی به ستاره باز خواهم کرد

راهی به رهایی رویا

وخانه ی شاعری بزرگ

که رو به اینه دعا می کرد

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

این بازی یک نفره نیست ! _ یغما گلرویی

گفتم : کبوتر ِ بوسه !

گفتی : پَر !

گفتم ‍: گنجشک ِ آن همه آسودگی !

گفتی : پَر !

گفتم : پروانه پرسه های بی پایان !

گفتی : پَر !

گفتم : التماس ِ علاقه،

بیتابی ِ ترانه،

بیداری ِ بی حساب !

نگاهم کردی !

نه انگشتت از زمین ِ زندگی ام بلند شد،

نه واژه «پر» از بام ِ لبان ِ تو پر کشید !

سکوت کردی که چشمه ی شبنم،

از شنزار ِ انتظار من بجوشد !

عاشقم کردی ! همبازی ِ ناماندگار ِ این همه گریه !

و آخرین نگاه تو،

هنوز در درگاه ِ گریه های من ایستاده است !

حالا - بدون ِ تو !-

رو به روی آینه می ایستم !

می گویم: زنبور ِ گزنده ی این همه انتظار،

کلاغ ِ سق سیاه این همه غصه !

و کسی در جواب ِ گفته های من «پر !» نمی گوید  !

تکرار ِ آن بازی،

بدون ِ دست و صدای تو ممکن نیست !

پس به پیوست تمام ِ ترانه های قدیمی،

باز هم می نویسم:

برگرد !

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد