شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

و شب که خسته تر از خواب ِ چشم هام شده _ فاطمه اختصاری

...و شب که خسته تر از خواب ِ چشم هام شده

شروع می شوم از «جمعه» ی تمام شده

 

صدای هق هق ِ تو، پشت خنده های من است

صدای خرد شدن توی دنده های من است

 

شبیه یک پل ِ مخروبه زیر پای کسی

نشسته ام وسط ِ «شنبه» تا تو سر برسی

 

به شکل سایه که از زندگیم رد می شد

که استخوان هایم زیر پا لگد می شد

 

یواش پرت شدن از حواس ِ این زن به...

اتاق بی دری از خاطرات «یکشنبه»

 

به لحظه لحظه ی دوریت، سوختن در تب

کبودی لبم از فکر بوسه ات هر شب

 

به انتخاب دو تا عاشقانه از سعدی

به شوق دیدن تو در «دوشنبه»ی بعدی

 

به هم رسیدن و... آرام رد شدن از هم!

طناب ِ پاره شده در روابطی مبهم

 

دو تا کلاغ ِ پریده به قصّه های جدا

«سه شنبه» را سپریدن! به هیچ جای ِ کجا

 

دلم گرفته/ سراغ تو را از این تقویم

بیا به خاطره های گذشته برگردیم

 

اگرچه فاصله مان درّه هایی از سنگ است

پل ِ شکسته ی تو «چارشنبه» دلتنگ است

 

برای پای تو که از سرم عبور کنی

بیایی و همه ی هفته را مرور کنی

 

صدای مشترک ِ روزهای غم باشی

صدای هق هق هر «پنج شنبه»ام باشی

 

زمان گذشت... و ساعت چهار بار نواخت

زمان گذشت... و زن بازی خودش را باخت

 

زمان گذشت... و شب شد دو چشم خیسم را

که هی مچاله کنم هر چه می نویسم را

 

که کلّ هفته به فکرت... بیفتم از غم ها

[سقوط زن

جلوی ِ

چشم ِ

مات ِ

آدم ها...]

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

آخر می افتم از سرت از «دوستم داری» _ فاطمه اختصاری

از پنجره بیرون می اندازم سلامت را

بی حوصله، می آورم بشقاب شامت را


خسته، جلو می آیی و می بوسی ام امّا

من هی عقب تر می روم هی پشت بامت را

آخر می افتم از سرت از «دوستم داری»

باید که از دنیا بگیری انتقامت را

روی تنم جای کبودی مانده از دستت

مردی!! نشانم می دهی هر شب مرامت را!!

در من گره خورده طنابی، بسته به هیچم

دُور خودم، دُور تو، دُور عشق می پیچم

 

من خسته ام، من خسته بودم، خسته خواهم بود

ای کاش ساعت روی دیوارش بخوابد زود

سرما زده دنیام از برفی که می باری
گم می کنم خود را میان خانه ای از دود

یک مرد عاشق را برایم ادّعا کردی
امّا عزیزم زود راهت را جدا کردی

این زن همیشه پشت اسمت زندگی می کرد

آخر بگو! یک بار اسمش را صدا کردی؟!

آهسته در رفتم شبیه ذرّه های ِ شن

با بی حواسی مشت هایت را که وا کردی

و یک نفر برداشت نعش ِ این زن ِ کم را

حل کرد در آغوش خود هر جوری از غم را

حل کرد جدول های خالی را کف ِ مغزم

که می شود رد کرد هر چیز ِ مسلّم را

من گریه می کردم عذابی را که در من بود

آورد روی تخت، گرمای جهنّم را

باید ببینی سوختن از عشق یعنی چه!!

وقتی نوازش می کنم موهای مَردَم را

مردی که از خواب ِ بد ِ بد پا شدم پیشش

بوی تنم را می دهد لب ها و ته ریشش

می فهمدم از لرزشی که در صدا دارم

از چین ِ کم عمقی که زیر ِ چشم ها دارم

از بغض بی ربطی که بین خنده هایم هست

سردرد های بی خودی که از کجا دارم!

دارد گره های مرا وا می کند بی حرف

مردی که بیرون می کشید این نعش را از برف

یخ کرده حتماً ظرف شامش توی تنهایی

دارم تصوّر می کنم، پیشم، همین جایی!

(حس کن! همین جایی! همین جایی! همین جایی!)

 

هی منتظر تا که ببینی دست پختم را

می بوسی ام از پشتِ سر، بازوی لـ-ـخـ-ـتم را

 

از پنجره بیرون می اندازی سکوتم را

آهسته می بندی به خود فکر سقوطم را

 

بالا می آیم از خودم می آورم بالا

خود را و با عشقت جنینی را که از حالا

در من گره خورده، طنابی که نجاتم شد

چشمی که توی عشق/ بازی، مات ِ ماتم شد

برگشته ام پیش تو از شن های سرگردان

مثل شروعی تازه قبل از لحظه ی پایان

بر سینه ات سُر خوردن ِ خوشبختی مویم

نُه ماه لرزش های قلب ِ کوچکی تویم

این بچّه که از توست چسبیده به دنیایم

از هر طرف راهی ست که سمت تو می آیم

در من طنابی وصل شد به تکّه ای از تو

من را تصوّر کن گلم! هرچند اینجایم!!

هرچند امشب هم کنار شوهرم هستم

می فهممت، ناراحتی بدجور از دستم

بی خنده، آدم برفی ِ افتاده بر تختم

دارد عذابم می دهد حسّی که سرسختم

باید بخوابم مثل ِ قبلا ً در فراموشی

باید بخوابم توی فکرت با همآغوشی

باید بخوابم، باز کن درهای خوابت را

آهسته می آیم کنارت بعد ِ خاموشی...

ادامه مطلب...
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

افسانه تلخ _ فروغ فرخزاد

نه امیدی که بر آن خوش کنم دل 

نه پیغامی نه پیک آشنایی 

نه در چشمی نگاه فتنه سازی 

نه آهنگ پر از موج صدایی 

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت 

سحر گاهی زنی دامن کشان رفت 

پریشان مرغ ره گم کرده ای بود 

که زار و خسته سوی آشیان رفت 

کجا کس در قفایش اشک غم ریخت 

کجا کس با زبانش آشنا بود 

ندانستند این بیگانه مردم 

که بانگ او طنین ناله ها بود 

به چشمی خیره شد شاید بیابد 

نهانگاه امید و آرزو را 

دریغا آن دو چشم آتش افروز 

به دامان گناه افکند او را 

به او جز از هوس چیزی نگفتند 

در او جز جلوه ظاهر ندیدند 

به هرجا رفت در گوشش سرودند 

که زن را بهر عشرت آفریدند 

شبی در دامنی افتاد و نالید 

مرو ! بگذار در این واپسین دم 

ز دیدارت دلم سیراب گردد 

شبح پنهان شد و در خورد بر هم 

چرا امید بر عشقی عبث بست ؟ 

چرا در بستر آغوش او خفت ؟ 

چرا راز دل دیوانه اش را 

به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟ 

چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود 

که در دام گل خورشید افتاد 

سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد 

به کام تشنه اش لغزید و جان داد 

به جامی باده شور افکنی بود 

که در عشق لبانی تشنه می سوخت 

چو می آمد ز ره پیمانه نوشی 

بقلب جام از شادی می افروخت 

شبی نا گه سر آمد انتظارش 

لبش در کام سوزانی هوس ریخت 

چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟ 

چرا بر ذره های جامش آویخت ؟ 

کنون این او و این خاموشی سرد 

نه پیغامی نه پیک آشنایی 

نه در چشمی نگاه فتنه سازی 

نه آهنگ پر از موج صدایی

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شیرْ گربه _ یغما گلرویی

می‌گَن‌ تو یه‌ شیری‌ ،

یه‌ شیرِ گُنده‌ !

می‌گَن‌ از نعره‌ت‌ گُرگا پِی‌ِ سولاخ‌ موش‌ می‌گردن‌ !

می‌گَن‌ همه‌ی‌ حیوونای‌ جنگل‌ زمین‌ْخورده‌تَن‌ !

می‌گَن‌ حتا پلنگ‌ِ هارِ درّه‌ هَم‌ ،

به‌ یه‌ ضرب‌ِ پنجه‌ت‌ بَندِ !

می‌گَن‌ آرش‌ِ مادرمُرده‌ جون‌ به‌ لَب‌ شُد ،

تا چَن‌ وَجَب‌ به‌ یال‌ُ کوپالِت‌ اضافه‌ شه‌ !

 

می‌گَن‌ تو یه‌ شیری‌ ،

یه‌ شیرِ گُنده‌ !

اما من‌ یکی‌ خوب‌ می‌دونم‌ :

تو یه‌ گربه‌ی‌ دُم‌ بُریده‌ بیشتر نیستی‌ !

یه‌ گربه‌ی‌ خیس‌ِ تیپا خورده‌

که‌ همیشه‌ از زورِ گُشنگی‌ ،

بچّه‌های‌ یه‌ روزه‌ش‌ُ بَلعیده‌ !

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

آیینه شکسته _ فروغ فرخزاد

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز

بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در آینه بر صورت خود خیره شدم باز

بند از سر گیسویم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم

چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم

افشان کردم زلفم را بر سر شانه

در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست

تا مات شود زین همه افسونگری و ناز

چون پیرهن سبز ببیند به تن من

با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

او نیست که در مردمک چشم سیاهم

تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند

این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب

کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند

او نیست که بوید چو در آغوش من افتد

دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را

ای آینه مردم من از حسرت و افسوس

او نیز که بر سینه فشارد بدنم را

من خیره به آینه و او گوش به من داشت

گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را

بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش

ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را

ادامه مطلب...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد