شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

گواهی فوت _ یغما گلرویی

این ترانه گواهیِ فوته، شاعرِ متن پیشِ رو مُرده

بسکه هِی خواب دیده بیداره، بسکه رؤیاشو بالا آورده

 

این شبیه دعای قبل از مرگ، این شروع یه اختتامیه س

شکل آژیرِ قرمزه حرفام، تف به تسلیم، تف به آتش بس

 

ایدز داره فرشته ی الهام، تن واژه کزاز می گیره

یه سگِ هار توی لپ تاپه، دستای شعرو گاز می گیره

 

روی مغزم اسید پاشیدن، نفسای مسیح بو می ده

دیگه هر حرفِ با پدر مادر، مزه ی شاشِ بازجو می ده

 

تنها هورا کشیدن آزاده! هایل هیتلر! هیتلرِ قدیس

زنده باد وعده های توخالی! زنده باد کیک! زنده باد ساندیس

 

کانگوروها تو کیسه شون گرگه، مامِ میهن سزارین می شه

سوسکا به ریش کافکا می خندن، دختری هفت ساله زن می شه

 

من به زخمام دخیل می بندم، باورم نیست که زمین صافه

مرده شورم نمی بره دیگه، پاپ بی خود خداشو می لافه

 

آرزوهامو ارث می ذارم، واسه نسلی که شاملو خونده

یه کلیسا نشون بده که تنِ صدتا گالیله رو نسوزونده

 

گول این چشم منجمد رو نخور! دستای من هنوز هم مُشتن

خوش خیالن اونا که فکر کردن با قپانی ترانه مو کشتن

 

برای مرگِ اون که با لبخند کتکم می زنه عزادارم

من هنوزم به دنیا مشکوکم، من هنوزم تو گور بیدارم

ادامه مطلب...
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

راه حل _ یغما گلرویی

انگشتِ اشاره‌ی دستِ بچّه‌مُ بُریدم !

حالا هَر چی دِلِتون میخواد بارَم کنین !

بگین یه جونورِ بیرحمم !

حتّا میتونین دارَم بزنین ،

امّا من کارِ خودمُ کردم !

میدونم وقتی این پسر بزرگ بشه ،

نمیتونه ماشه هیچ تفنگیُ

رو به آدمِ دیگه‌ای بِچِکونه !

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

عروسک کوکی _ فروغ فرخزاد

بیش از اینها ، آه ، آری

بیش از اینها میتوان خاموش ماند

 

میتوان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بیرنگ ، بر قالی

در خطی موهوم ، بر دیوار

میتوان با پنجه های خشک

پرده را یکسو کشید و دید

در میان کوچه باران تند میبارد

کودکی با بادبادکهای رنگینش

ایستاده زیر یک طاقی

گاری فرسوده ای میدان خالی را

با شتابی پرهیاهو ترک میگوید

 

میتوان بر جای باقی ماند

در کنار پرده ، اما کور ، اما کر

 

میتوان فریاد زد

با صدائی سخت کاذب ، سخت بیگانه

« دوست میدارم »

میتوان در بازوان چیرهء یک مرد

ماده ای زیبا و سالم بود

 

با تنی چون سفرهء چرمین

با دو پستا.ن درشت سخت

میتوان در بستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد

عصمت یک عشق را آلود

میتوان با زیرکی تحقیر کرد

هر معمای شگفتی را

میتوان تنها به حل جدولی پرداخت

میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت

پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف

 

میتوان یک عمر زانو زد

با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد

میتوان در گور مجهولی خدا را دید

میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت

میتوان در حجره های مسجدی پوسید

چون زیارتنامه خوانی پیر

میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب

حاصلی پیوسته یکسان داشت

میتوان چشم ترا در پیلهء قهرش

دکمهء بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت

میتوان چون آب در گودال خود خشکید

 

میتوان زیبائی یک لحظه را با شرم

مثل یک عکس سیاه مضحک فوری

در ته صندوق مخفی کرد

میتوان در قاب خالی ماندهء یک روز

نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت

میتوان باصورتک ها رخنهء دیوار را پوشاند

میتوان با نقشهای پوچ تر آمیخت

 

میتوان همچون عروسک های کوکی بود

با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

میتوان در جعبه ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لابلای تور و پولک خفت

میتوان با هر فشار هرزهء دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت

« آه ، من بسیار خوشبختم »

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

نمره سهراب نوزده بود! _ یغما گلرویی

سالها رو در روی رؤیا و رایانه زمزمه کردم

و کسی صدای مرا نشنید !

تنها چند سایه ی سر براه،

همسایه ی صدای من بودند !

گفتم: دوستی و دشمنی را با یک دال ننویسید !

گفتم: کتاب ِ تربیت ِ سگ و تربیت ِ کودک را

در یک قفسه نگذارید !

گفتم: دهاتی حرف ِ بدی نیست !

گفتم : تمام این سالها

صادق و سهراب برادر بودند

می شود صدای پای آب را،

از پس ِ پرچین ِ نیلوفر پوش بوف کور شنید !

هرگز حرفهای قشنگ نگفتم !

نگفتم: چرا در قفس همسایه ها کرکس نیست !

کبوتر و کرکس را در آسمان می خواستم !

گفتم: قفسها را بشکنید

و با نرده های نازکش قاب ِ عکس بسازید !

و جواب ِ این همه حرف،

سنگ و ریسه و دشنام بود !

ولی، این خط ! این نشان !

یک روز دری به تخته می خورد !

باد قاصدکی می آورد،

که عطر ِ آفتاب و آرزوهای مرا می دهد !

این خط ! این نشان !

یک روز همه دهاتی می شویم،

سقفهای سیمان و سنگ را رها می کنیم

و کنار ِ سادگی چادر می زنیم !

این خط ّ این نشانّ

یک روز دبستان بی ترکه و ستاره بی هراس می شودّ

کبوترها و کرکس ها،

در لوله های خالی توپ تخم می گذارند

و جهان از صدای ترقه خالی می شود !

یک روز خورشید پایین می آید،

گونه زمین را می بوسد

و آسمان ِ آرزوهای من،

آبی می شود !

باور نمی کنی؟

این خط !

این نشان !

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

دیوانگی هایم تر از تر تر تری دارد!! _ سید مهدی موسوی

دیوانگی هایم تر از تر تر تری دارد!!

دیوار، دیوار است با اینکه دری دارد

 

این داستان را نصفه کاره ول کنم؟! کردم!

هرچند می دانم که حتماً آخری دارد

 

تزریق ِ مُشتی گاو در رگ های آزادی

خودکار سبزت دست های لاغری دارد

 

سر را به دیواری که اصلا نیست می کوبد

این شعر معلوم است درد دیگری دارد

 

انگشت خونی را درآور تا حسابم کن

دیوانگی ها را بچین و انتخابم کن

 

با غم شروعم کن که آخر می شوم با غم

داغی تر از تزریقی و تزریق تر داغم!

 

از چی بترسم که تو از این جوهر خودکار

آنقدر می ترسی که من به مرگ مشتاقم

 

هر کس غمی دارد که نصفی از شبش، نان است

مشتی زدیم و جنس این دیوار، سیمان است

 

که هر کسی زنده ست توی قبر خوابیده

که هر کسی زنده ست جایش کنج زندان است

 

از سرنوشت برگ های سبز می پرسی؟!

امّید ِ چی داری رفیق من؟! زمستان است

 

از عشقبازی با کدامین زن چنین خیسم؟

باران نمی بارد عزیزم! تیرباران است!

 

سیگار روشن کن که مغزم تیر می خواهد

کابوس های قابل ِ تغییر می خواهد

 

موهات را در من بپیچ و زیر و رویم کن

دیوانه ام! دیوانگی زنجیر می خواهد!

 

ما آنچه باید داد را از ابتدا دادیم

از هفت دولت پشت این دیوار آزادیم

 

هرچند گاوان قبیله خوب می نوشند

حتی جدیداًتر کت و شلوار می پوشند!

 

هرچند در آخور همیشه بینشان بحث است

هرچند می دانند که بسیار باهوشند!!

 

زیر مگس ها خواب های سبز می بینند

[قصّاب ها اینجای قصّه، شیر می دوشند!]

 

رؤیایمان خوابیده و شب داخل تخت است

هر کس که بیدار است می داند که بدبخت است

 

سر را به دیواری که اصلا نیست می کوبم

فهمیدن ِ این دردهای لعنتی سخت است

 

فانوس در روزیم یا فریاد در آبیم

بدجور بی تابیم چون بدجور بی تابیم

 

فرقی ندارد آخر قصّه در این کابوس

با عشق می خوابند و ما با درد می خوابیم

 

شب های قرص و مشت و شعر و گریه و فریاد

هر صبح، خواهی یا نخوا... همکار قصّابیم!

 

کابوس های لعنتی در تخت تک خوابه

خوابم نخواهد برد، خواهد برد، خوا... تا... به...

 

از اعتراف ِ زندگی با سیلی ِ مخصوص!

از اعتراف ِ عاشقی با شیشه نوشابه

 

شب های ِ شب های ِ... که شب های ِ شمردن تا...

با قرص خوردن، قرص خوردن، قرص خوردن تا...

 

شب تا ابد شب بودم و ماهی نخواهد داشت

بن بستم و به هیچ جا راهی نخواهد داشت

 

نوشابه ی مشکی به خون قرمزم می گفت:

این داستان، پایان دلخواهی نخواهد داشت

 

با طعنه می گوییم: روز خوب نزدیک است!

جایی که تاریک است در هر حال تاریک است

 

هر کس غمی دارد برای خود غمی دارد

آقای دنیا! اخم های درهمی دارد

 

با مشت های له شده با مرگ می رقصم

زندان ما دیوارهای محکمی دارد

 

من، اعتراف تازه ای در زیرسیگاری

من، خون ِ روی کاغذ و خودکارها جاری

 

من، گاو سلاخی شده در آخرین میدان

من، مردم ِ آماده ی جشن و عزاداری

 

پایان یک قصّه برای نسلی از تردید

تزریق سم در هر رگ ِ خورشید ِ تکراری...

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد