ناظم ما می گفت
پیش بزرگتر ها فضولی موقوف
و من فضول بودم
نه دست به سینه ی سکوت
نه سر براه مشق مسیر مدرسه
تجدیدی هزار مرتبه نوشتن تکرار نخواهد شد
تجدیدی مداوم ترکه و تنبیه
تجدیدی برپا ناشنیده ی معلم
تجدیدی برجا نماندن زنگ آخر
تجدیدی دیوار کوتاه ته حیاط
فراش فربه مدرسه به گرد گریز من هم نمی رسید
بر نیمکت سبز همان پارک سوت و کور می نشستم
جریمه های عاشقانه ی خود را رج می زدم
آن زن ستاره دارد
آن زن عشق دارد
آن زن ترانه دارد
سوالهای ساده قد می کشیدند
چرا آن ماهی سیاه به دامنه ی دور دریا نرسید؟
چرا پدربزرگ که با دعاهای مداوم من زنده نشد؟
چرا کسی گوش آقای مدیر را نمی کشد
وقتی داد می زند و حرف های بد می گوید؟
مگر خط کش برای خط کشی کردن دفاتر نیست؟
پس چرا آقای ناظم راه استفاده از آن را نمی داند؟
این خطوط خون مرده از کف دستهای من چه می خواهند؟
دانستن مساحت مثلث به چه درد من میخورد؟
و هیچکس از کسان من نمی دانست
که با همین سوالهای ساده بی حصار
راهی به ستاره باز خواهم کرد
راهی به رهایی رویا
وخانه ی شاعری بزرگ
که رو به اینه دعا می کرد