شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

گمگشته _ فروغ فرخزاد

من به مردی وفا نمودم و او

پشت پا زد به عشق و امیدم

هر چه دادم به او حلالش باد

غیر از آن دل که مفت بخشیدم

 

 دل من کودکی سبک سر بود

خود ندانم چگونه رامش کرد

او که می گفت دوستت دارم

پس چرا زهر غم به جامش کرد؟

 

اگر از شهد آتشین لب من

جرعه ای نوش کرد و شد سرمست

حسرتم نیست زآنکه این لب را

بوسه های نداده بسیار است

 

باز هم در نگاه خاموشم

قصه های نگفته ای دارم

باز هم چون به تن کنم جامه

فتنه های نهفته ای دارم

 

 باز هم می توان به گیسویم

چنگی از روی عشق ومستی زد

باز هم می توان در آغوشم

پشت پا بر جهان هستی زد

 

 باز هم می دود به دنبالم

دیدگانی پر از امید و نیاز

باز هم با هزار خواهش گنگ

می دهندم بسوی خویش آواز

 

 باز هم دارم آنچه را که شبی

ریختم چون شراب در کامش

دارم آن سینه را که او می گفت

تکیه گاهیست بهر آلامش

 

 زانچه دادم به او مرا غم نیست

حسرت و اضطراب و ماتم نیست

غیر از آن دل که پر نشد جایش

به خدا چیز دیگرم کم نیست

 

کو دلم کو دلی که برد و نداد

غارتم کرده، داد می خواهم

دل خونین مرا چکار آید

دلی آزاد و شاد می خواهم

 

دگرم آرزوی عشقی نیست

بی دلان را چه آرزو باشد

دل اگر بود باز می نالید

که هنوزم نظر به او باشد

  

او که از من برید و ترکم کرد

پس چرا پس نداد آن دل را

وای بر من که مفت بخشیدم

دل آشفته حال غافل را

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

ولی می خواهم تو بدانی! _ یغما گلرویی

بگذار ندانند که رگبار ِ گریه های من،

از کجای آسمان آب می خورد!

                      ولی می خواهم تو بدانی! گُلم!

می خواهم تو بدانی!

 

پدر بزرگم همیشه می گفت

وقتی شبانه به کابوس ِ بی نور ِ کوچه می روی،

برای فرار از زوایای ترس

آوازی را زمزمه کن!

من همه برای پُر کردن ِ این خلوت ِ خالی ترانه می خوانم!

برای تاراندن ِ ترس!

به خدا از این کوچه های بی سلام،

                                      از این آسمان ِ بی کبوتر می ترسم!

 

بامها را ببین!

دیگر کسی بادبادک نمی سازد!

در دامنه ی دست  کودکان،

                           تیر و کمان حرف ِ اول را می زند!

می ترسم از هزاره ای دیگر،

نسل ِ گلهای سرخ منقرض شده باشد!

می ترسم نوه های این ماهی ِ سرخ هم

با خیال  رسیدن به دریا،

دور ِ حصار ِ همین حوض ِ نیمه پُر

بچرخند و ُ

پیر شوند و ُ

               بمیرند!

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

هرجایی _ فروغ فرخزاد

از پیش من برو که دل آزارم

ناپایدار و سست و گنه کارم

در کنج سینه یک دل دیوانه

در کنج دل هزار هوس دارم

 

قلب تو پاک و دامن من ناپاک

من شاهدم به خلوت بیگانه

تو از شراب بوسه من مستی

من سر خوش از شرابم و پیمانه

 

چشمان من هزار زبان دارد

من ساقیم به محفل سرمستان

تا کی ز درد عشق سخن گوئی

گر بوسه خواهی از لب من، بستان

 

عشق تو همچو پرتو مهتابست

تابیده بی خبر به لجن زاری

باران رحمتی است که می بارد

بر سنگلاخ قلب گنه کاری

 

من ظلمت و تباهی جاویدم

تو آفتاب روشن امیدی

برجانم، ای فروغ سعادتبخش

دیر است این زمان، که تو تابیدی

 

 دیر آمدی و دامنم از کف رفت

دیر آمدی و غرق گنه گشتم

از تند باد ذلت و بدنامی

افسردم و چو شمع تبه گشتم

ادامه مطلب...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

رویا _ فروغ فرخزاد

باز من ماندم و خلوتی سرد

خاطراتی ز بگذشته ای دور

یاد عشقی که با حسرت و درد

رفت و خاموش شد در دل گور

  

روی ویرانه های امیدم

دست افسونگری شمعی افروخت

مرده ئی چشم پرآتشش را

از دل گور بر چشم من دوخت

  

ناله کردم که ای وای، این اوست

در دلم از نگاهش، هراسی

خنده ای بر لبانش گذر کرد

کای هوسران، مرا می شناسی

  

قلبم از فرط اندوه لرزید

وای بر من، که دیوانه بودم

وای بر من، که من کشتم او را

وه که با او چه بیگانه بودم

  

او به من دل سپرد و بجز رنج

کی شد از عشق من حاصل او

با غروری که چشم مرا بست

پا نهادم بروی دل او

 

 من به او رنج و اندوه دادم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من، خدایا، خدایا

من به آغوش گورش کشاندم

  

در سکوت لبم ناله پیچید

شعله شمع مستانه لرزید

چشم من از دل تیرگی ها

قطره اشکی در آن چشم ها دید

 

همچو طفلی پشیمان دویدم

تا که درپایش افتم به خواری

تا بگویم که دیوانه بودم

می توانی به من رحمت آری

  

دامنم شمع را سرنگون کرد

چشم ها در سیاهی فرو رفت

ناله کردم مرو، صبر کن، صبر

لیکن او رفت، بی گفتگو رفت

 

وای بر من، که دیوانه بودم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من، که من کشتم او را

من به آغوش گورش کشاندم

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

بخشی از یک نامه _ سید مهدی موسوی

زندگی چیز چسبناکی بود

مثل این روزهای بی فردا

 

زندگی چیز چسبناکی بود

مثل اینکه: چرا... چرا... و چرا؟!

 

زندگی چیز چسبناکی بود

که به تقویم چنگ می انداخت

 

مثل تردیدهای من غمگین

مثل کابوس های تو تنها!

 

زندگی... راستی سلام عزیز!

چقدَر «من» حواس پرت شده

 

نامه دادن چقدر سخت شده

مثل فریاد از ته ِ دریا

 

نامه دادن چقدر سخت شده

توی زندان جمله و کلمه

 

مثل فریادهای یک محکوم

رو به دیوارهای ناشنوا

 

باید این نامه را شروع کنم

از خودم که شبیه ِ قبلا نیست

 

از خودم: لُخت و خیس و پست مدرن!

از خودم، روبروی عکس شما

 

...

داستانی از آدمی مرموز

که زنش را از عشق خواهد کشت

 

یا که نه! قصّه ی زنی که رفت

از جنون ِ صمیمی ِ آقا!

 

با هزاران هزار لحظه ی خوب

عشق و س.ک.س و جوک و گل و لبخند

 

سینما، پارک، رستوران... و... و...

بعد ِ هر چیز خوب، یک «امّا»!

 

راستی از «غزل» نگفتم که

پنج تا و دو تا دلش تنگ است

 

مثل «بچّه فرشته»ها خواب است

توی جیب چپم، ببین! اینجا!!

 

هی غزل گریه می کند آرام

زیر یک پارچه به نام لحاف

 

فکر هی می کند که مامان کو؟!

گریه هی می کند بدون صدا

...

با تو بودن اگرچه غمگین است

بی تو بودن عزیز! ممکن نیست

 

بعد یک روز دوری از رویت

دل من تنگ می شود ده تا!

 

عشق تو، جمع لذت و ترس است

عشق تو، ضرب رفتن و تردید

 

مثل پرواز اوّل جوجه

مثل انگشت های استم.نا

 

عشق، شمشیر هرزه ی دولبی ست

یک طرف مرگ و یک طرف شادی

 

فتح خود را به جشن مشغولم

مرگ خود را نشسته ام به عزا

 

می نشینی شبیه بغض «فروغ»

در پس ِ روزهای سرد ِ زمین

 

مثل آن پیرمرد می خوانم

از ته دل که «آی آدم ها...»

 

من و تو مثل یک نفر هستیم

که دو پاره شده... دو تن شده است!

 

چه گناهی ست عشق جز وقت ِ

رجعت من... و تو، به لحظه ی ما

 

پشت این نامه منتظر مانده

دو لب سرخ با تب بوسه

 

و دو چشم سیاه با عصیان

و دو لیموی خیس شیرین با...

 

س.ک.س یک چیز واقعا خوب است

س.ک.س یک چیز واقعا... گرچه

 

غیر برق نگاه تو چیزی

روح من را نمی کند ارضا

 

- «بچه ام ذرّه ذرّه خواهد مُرد!»

مادرم گریه می کند آرام

 

- «پسرم پاک ِ پاک دیوانه ست!!»

در خودش فکر می کند بابا

...

چه کسی گفته است من سنگم؟!

چه کسی گفته است من، آهن؟!

 

پیش چشم پرنده ها عادی ست

عشق گنجشک... و هواپیما!

 

نفرتی در دلم نشسته فقط

از همین شهر ِ قحطی ِ احساس

 

نفرتی در دلم نشسته فقط

از تمام جهانیان الّا...

 

عشق موجود بی سر و پایی ست

با هزاران هزار شکل غریب

 

عشق یک یورش است سمت ِ عقل

مثل این بیت های بی معنا

 

حرف من... و تو را نمی فهمند

مردم شهر برج های سیاه

 

بیخودی جلوه می کند خورشید

پیش این چشم های نابینا

 

پشت این ماسک های اجباری

با تو بودن هنوز هم زیباست

 

مثل عکس فضانوردی پیر

روی سیاره ای بدون هوا

 

مردم شهر، عادّی هستند

حرف های مرا نمی فهمند

 

زیر لب مثل جغد می خندند

سر تکان می دهند: وااَسَفا...

 

ناگهان عاشقم شدی مثل ِ

وسط آب، جای پای ماه

 

وسط س.ک.س، بیتی از یک شعر

وسط گریه، خنده ای بیجا

...

مهدی موسوی، کرج، جمعه

با صد و بیست بیت بی خوابی

 

بعد یک قطره اشک از چشمم

می چکد روی آخرین امضا...

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد