شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

سیب _ حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی 

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 

باغبان از پی من تند دوید 

سیب را دست تو دید 

 

غضب آلود به من کرد نگاه 

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 

و تو رفتی و هنوز  

سالهاست که در گوش من آرام آرام 

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 

پ.ن: به این شعر جوابهایی از سوی فروغ فرخزاد، مسعود قلیمرادی و حمید مصدق داده شده که در ادامه مطلب خواهد آمد

 

ادامه مطلب...
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

چشم تو _ فریدون مشیری

کاش می‌دیدم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را

می‌تابانی

 

بال مژگان بلندت را

می‌خوابانی

آه وقتی که تو چشمانت

آن جام لبالب از جان‌دارو را

سوی این تشنه جان سوخته می‌گردانی

موج موسیقی عشق

از دلم می‌گذرد

روح گل‌رنگ شراب

در تنم می‌گردد

دست ویرانگر شوق

پرپرم می‌کند ای غنچه رنگین، پرپر

 

من در آن لحظه که چشم تو به من می‌نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد

رقص شیطان خواهش را

در آتش سبز

نور پنهانی بخشش را

در چشمه مهر

اهتزاز ابدیت را می‌بینم

 

بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست

اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست

کاش می‌گفتی چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

ادامه مطلب...
۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میلاد

صدام را اعدام نکنید! _ یغما گلرویی

صدام را اعدام نکنید!

او را به «حلبچه» ببرید

و بگذارید نفس‌های عمیق بکشد.

نفس‌هایی عمیق،

عمیق،

نفس‌هایی به عمقِ گورهای دسته‌جمعی کردستان...

 

صدام را اعدام نکنید!

او را به «شلمچه» بفرستید

و بگویید آن‌قدر گریه کند

تا نخل‌های سوخته‌ی خوزستان

دوباره سبز شوند...


صدام را اعدام نکنید!

او را به مادرانی بسپارید

که هنوز

با هر صدای زنگی گمان می‌کنند

فرزندانِ مفقودشان

به خانه برگشته‌اند...

ادامه مطلب...
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
میلاد

هفت‌سین _ یغما گلرویی

سیب هست،

سمنو هست،

سبزه هست،

سکه و سماق هست،

سنجد و ساعت هست...

تنها تو نیستی! پسر!

هفت‌سینِ مادر

دیگر سهراب نخواهد داشت... 

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میلاد

این دگر من نیستم _ فروغ فرخزاد

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

 

ای بروی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

 

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم زالودگی ها کرده پاک

 

ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایه مزگان من

 

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه ها پربارتر

 

ای در بگشوده بر خورشید ها

در هجوم ظلمت تردیدها

 

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر جز درد خوشبختیم نیست

 

این دل تنگ من و این بار نور؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

 ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

 

پیش ازینت گرکه در خود داشتم

هر کسی را تو نمی انگاشتم

 

درد تاریکیست درد  خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

 

سر نهادن بر سیه دل سینه ها

سینه آلبودن به چرک کینه ها

 

در نوازش نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

 

زر نهادن در کف طرارها

گم شدن در پهنه بازارها

 

 آه ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

 

چون ستاره با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

 

از تو تنهائیم خاموشی گرفت

پیکرم بوی هم آغوشی گرفت

 

جوی خشک سینه ام را آب تو

بستر رگهام را سیلاب تو

 

در جهانی اینچنین سرد و سیاه

با قدمهایت قدمهایم براه

 

 ای بزیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

 

گیسویم را از نوازش سوخته

گونه هایم از هرم خواهش سوخته

 

آه ای بیگانه با پیراهنم

آشنای سبزه زاران تنم

 

آه ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب

 

آه ای از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سیراب تر

 

عشق دیگر نیست این . این خیرگیست

چلچراغی در سکوت و تیرگیست

 

عشق چون در سینه ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

 

این دگر من نیستم من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم

 

این دل تنگ من واین دود عود؟

در شبستان زخمه های چنگ و رود؟

 

این فضای خالی و پروازها؟

این شب خاموش واین آوازها؟

 

ای نگاهت لای لای سحربار

گاهوار کودکان بی قرار

 

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

شسته از من لرزه های اضطراب

 

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیاهای من

 

ای مرا با شور وشعر آمیخته

اینهمه آتش به شعرم ریخته

 

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی

 
ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد