شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

عمو نوروز! نیا این جا _ یغما گلرویی

عمو نوروز! نیا این جا... که این خونه عزاداره!

پدر خرجِ یه سال قبلِ شبِ عیدُ بدهکاره!

چشای مادر از سرخی مثِ ماهیِ هفت سینن،

که از بس تر شدن دائم، دیگه کم کم نمی بینن.

برادر گم شده پُشتِ سُرنگای فراموشی.

تن خواهر شده پر پر تو بازارِ هم آغوشی...


توی این خونه ی تاریک کسی چشم انتظارت نیست،

تا وقتی نونُ خوش بختی میونِ کوله بارت نیست!


عمو نوروز! نیا این جا! بهار از یادِ ما رفته!

توی سفره نه هفت سینه، نه نونه، نه پولِ نفته!

عمو نوروز! تو این خونه تمامِ سال زمستونه.

گُلُ بلبل یه افسانه س. فقط جغده که می خونه.

بهارُ شادیِ عیدُ یکی از این جا دزدیده.

یکی خاکسترِ ماتم رو تقویمِ ما پاشیده...


توی این خونه ی تاریک کسی چشم انتظارت نیست،

تا وقتی نونُ خوش بختی میونِ کوله بارت نیست!

ادامه مطلب...
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

و ما که گریه نکردیم، گریه؟! نه! کردیم _ سید مهدی موسوی

درد

 

و ما که گریه نکردیم، گریه؟! نه! کردیم...

به ما چه مرد نباید که... ما که نامردیم!
 
اگر که پنجره را سمت عشق می بستند

بدون شعر... و گریه چه کار می کردیم؟!
 
زنی به خاک نشست و به چشممان زل زد

و ما که سایه ی خود را به جا نیاوردیم
 
و قد کشید درون سکوتمان خورشید

و بر جنازه ی یک عشق، سایه گستردیم
 
شما که درد کشیدید، درد را دیدید

به حال ما نرسیدید، ما خود ِ دردیم!
 
خلاصه ی همه ی زندگی ما اشک است

بیا دوباره به آغاز شعر برگردیم

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

فرزندان (دیوارنوشته های انفرادی) _ یغما گلرویی

فرزندان شکنجه‌گر

از شغل پدر چیزی نمی‌دانند

و او آنان را نوازش می‌کند

با همان دستی که کابل را فرود می‌آورد

و ناخن را می‌کشد...

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

شک (دیوارنوشته های انفرادی) _ یغما گلرویی

کفاش محله‌ی شکنجه‌گر،

به لکه‌های خون روی کفش‌های او مشکوک است‌.

لکه‌های سُرخی که همه روزه تکرار می‌شوند.

او شکنجه‌گر را کارمندِ یک اداره می‌پندارد...

کارمندی که هر شب‌

با کفش‌های خون‌آلود به خانه برمی‌گردد.

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

دوباره تنها شدیم _ یغما گلرویی

گفتم: «بمان!» و نماندی!

رفتی،

بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!

گفتم:

نردبان ترانه تنها سه پله دارد:

سکوت و 

صعودُ

سقوط!

تو صدای مرا نشنیدی

و من

هی بالا رفتم، هی افتادم!

هی بالا رفتم، هی افتادم...

تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،

ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی!

من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،

بی چراغ قلمی پیدا کردم

و بی چراغ از تو نوشتم!

نوشتم، نوشتم...

حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند!

دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند 

و می خندند!

عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند!

اما چه فایده؟

هیچکس از من نمی پرسد،

بعد از این همه ترانه بی چراغ

چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟

همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند!

حالا،

دوباره این من و ُ 

این تاریکی و ُ 

این از پی کاغذ و قلم گشتن1

 

گفتم : « - بمان!» و نماندی!

اما به راستی،

ستاره نیاز و نوازش!

اگر خورشید خیال تو

اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند،

این ترانه ها

در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد