شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۷۷ مطلب با موضوع «سید مهدی موسوی» ثبت شده است

اگر که درد، از این گریه تا عصب برسد _ سید مهدی موسوی

زن غمگین

 

اگر که درد، از این گریه تا عصب برسد

اگر که عشق، لبالب شود به لب برسد

 

که سال ها بدوی، قبل خط ّ پایانی

یواش سایه ی یک مرد از عقب برسد

 

شبانه گریه کنی تا دوباره صبح شود

که صبح گریه کنی تا دوباره شب برسد!

 

که هی سه نقطه بچینی اگر... ولی... شاید...

کسی نمی آید، نه! کسی نمی آید

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

دیوانگی هایم تر از تر تر تری دارد!! _ سید مهدی موسوی

دیوانگی هایم تر از تر تر تری دارد!!

دیوار، دیوار است با اینکه دری دارد

 

این داستان را نصفه کاره ول کنم؟! کردم!

هرچند می دانم که حتماً آخری دارد

 

تزریق ِ مُشتی گاو در رگ های آزادی

خودکار سبزت دست های لاغری دارد

 

سر را به دیواری که اصلا نیست می کوبد

این شعر معلوم است درد دیگری دارد

 

انگشت خونی را درآور تا حسابم کن

دیوانگی ها را بچین و انتخابم کن

 

با غم شروعم کن که آخر می شوم با غم

داغی تر از تزریقی و تزریق تر داغم!

 

از چی بترسم که تو از این جوهر خودکار

آنقدر می ترسی که من به مرگ مشتاقم

 

هر کس غمی دارد که نصفی از شبش، نان است

مشتی زدیم و جنس این دیوار، سیمان است

 

که هر کسی زنده ست توی قبر خوابیده

که هر کسی زنده ست جایش کنج زندان است

 

از سرنوشت برگ های سبز می پرسی؟!

امّید ِ چی داری رفیق من؟! زمستان است

 

از عشقبازی با کدامین زن چنین خیسم؟

باران نمی بارد عزیزم! تیرباران است!

 

سیگار روشن کن که مغزم تیر می خواهد

کابوس های قابل ِ تغییر می خواهد

 

موهات را در من بپیچ و زیر و رویم کن

دیوانه ام! دیوانگی زنجیر می خواهد!

 

ما آنچه باید داد را از ابتدا دادیم

از هفت دولت پشت این دیوار آزادیم

 

هرچند گاوان قبیله خوب می نوشند

حتی جدیداًتر کت و شلوار می پوشند!

 

هرچند در آخور همیشه بینشان بحث است

هرچند می دانند که بسیار باهوشند!!

 

زیر مگس ها خواب های سبز می بینند

[قصّاب ها اینجای قصّه، شیر می دوشند!]

 

رؤیایمان خوابیده و شب داخل تخت است

هر کس که بیدار است می داند که بدبخت است

 

سر را به دیواری که اصلا نیست می کوبم

فهمیدن ِ این دردهای لعنتی سخت است

 

فانوس در روزیم یا فریاد در آبیم

بدجور بی تابیم چون بدجور بی تابیم

 

فرقی ندارد آخر قصّه در این کابوس

با عشق می خوابند و ما با درد می خوابیم

 

شب های قرص و مشت و شعر و گریه و فریاد

هر صبح، خواهی یا نخوا... همکار قصّابیم!

 

کابوس های لعنتی در تخت تک خوابه

خوابم نخواهد برد، خواهد برد، خوا... تا... به...

 

از اعتراف ِ زندگی با سیلی ِ مخصوص!

از اعتراف ِ عاشقی با شیشه نوشابه

 

شب های ِ شب های ِ... که شب های ِ شمردن تا...

با قرص خوردن، قرص خوردن، قرص خوردن تا...

 

شب تا ابد شب بودم و ماهی نخواهد داشت

بن بستم و به هیچ جا راهی نخواهد داشت

 

نوشابه ی مشکی به خون قرمزم می گفت:

این داستان، پایان دلخواهی نخواهد داشت

 

با طعنه می گوییم: روز خوب نزدیک است!

جایی که تاریک است در هر حال تاریک است

 

هر کس غمی دارد برای خود غمی دارد

آقای دنیا! اخم های درهمی دارد

 

با مشت های له شده با مرگ می رقصم

زندان ما دیوارهای محکمی دارد

 

من، اعتراف تازه ای در زیرسیگاری

من، خون ِ روی کاغذ و خودکارها جاری

 

من، گاو سلاخی شده در آخرین میدان

من، مردم ِ آماده ی جشن و عزاداری

 

پایان یک قصّه برای نسلی از تردید

تزریق سم در هر رگ ِ خورشید ِ تکراری...

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

از دشت چشمهای تو آهو فرار کرد _ سید مهدی موسوی

دیگر نترس بچّه که لولو فرار کرد!

از دشت چشمهای تو آهو فرار کرد

 

از دست زن که دست نوازش بر او کشید

مانند یک پرنده ترسو فرار کرد

 

گفتند: آبروی زن اینجا به ... گریه کرد

گفتند: مرد باش ... ولی او فرار کرد

 

سردرد هی گرفت وسرش را به خویش کوفت

ترسید و پشت فاصله بانو فرار کرد

 

 «دیوارها کلید ندارند»، مرد گفت

زن خود کشی نمود و به آن سو فرار کرد

 

لولو شبیه کودکی من شد و گریست

وقتی که از قلمرو جادو فرار کرد

 

جادو گری شبیه گل مریمم شد و

مردی سوار دسته جارو فرار کرد

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی! _ سید مهدی موسوی

من ندانستم از اوّل که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی!

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اوّل به تو گفتن: که چنین خوب چرایی؟!

ای که گفتی نرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکّر تو کجایی؟!

آن نه خال است و زنخدان و سرِ زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سرّی ست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه ی کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلّت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است تحمّل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی!

«مهدی » آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که در بند تو خوشتر که رهایی

ادامه مطلب...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

تولد _ سید مهدی موسوی

خواب سیاه تو، زدن گرگ در رمه

کابوس های دائمی یک مجسّمه

ترسیدن از قیافه ی خود توی آینه

انسان منهدم شده در وسعت «همه»

نوزادهای بی سر و ته با پیام مرگ

آغازهای غم زده ای فکر خاتمه

بر سر در ورودی دنیا نوشته است:

تو حق اعتراض نداری به محکمه

یک لحظه حسّ مضطربی در تو می دود

و پرت می شوی به جهان بی مقدّمه

هی جیغ می کشی که بگویی که من هنوز...

گم می شود صدای تو در بین همهمه

پایان شعر، جشن تولّد، صدای دست

بر کادوی تولّد تو: عکس جمجمه!!

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد