شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۷۷ مطلب با موضوع «سید مهدی موسوی» ثبت شده است

شعر "مثل سیگار اولت هستم" از سید مهدی موسوی

مثل دیوانه زل زدم به خودم

گریه هایم شبیه لبخند است

چقدَر شب رسیده تا مغزم

چقدَر روزهای ما گند است!

من که مفتم! اگرچه ارزانتر !!

راستی قیمت شما چند است؟!

 

از تو در حال منفجر شدنم

در سرم بمب ساعتی دارم

شب که خوابم نمی برد تا صبح

صبح، سردرد لعنتی دارم

همه از پشت خنجرم زده اند

دوستانی خجالتی دارم !!

 

قصّه ی عشق من به آدم ها

قصّه ی موریانه و چوب است

زندگی می کنم به خاطر مرگ

دست هایم به هیچ، مصلوب است!

قهوه و اشک... قهوه و سیگار...

راستی حال مادرت خوب است ؟!

 

اوّل قصّه ات یکی بودم

بعد، آنکه نبود خواهم شد

گریه کردی و گریه خواهم کرد

دیر بودی و زود خواهم شد

مثل سیگار اوّلت هستم

تا ته ِ قصّه دود خواهم شد

 

مادرم روبروی تلویزیون

پدرم شاهنامه می خواند

چه کسی گریه می کند تا صبح؟!

چه کسی در اتاق می ماند؟!

هیچ کس ظاهرا ً نمی فهمد!

هیچ کس واقعا ً نمی داند!!

 

دیدن ِ فیلم روی تخت کسی

خواب بر روی صندلی و کتاب

انتظار ِ مجوّز ِ یک شعر

دادن ِ گوسفند با قصّاب!!

- «آخر داستان چه خواهد شد؟!»

خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!

 

مثل یک گرگ ِ زخم خورده شده

ردّ پای به جا گذاشته ات

کرم افتاده است و خشک شده

مغز من با درخت کاشته ات!

از سرم دست برنمی دارند

خاطرات ِ خوش ِ نداشته ات

 

سهم من چیست غیر گریه و شعر

بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!

تا خود ِ صبح، خواب و بیداری

زل زدن توی چشم یک حشره

مشت هایم به بالش ِ بی پر!

گریه زیر پتوی یک نفره

 

با خودت حرف می زنی گاهی

مثل دیوانه ها بلند، بلند...

چونکه تنهاتر از خودت هستی

همه از چشم هات می ترسند

پس به کابوسشان ادامه نده

پس به این بغض ها بگیر و بخند

 

ساده بودیم و سخت بر ما رفت

خوب بودیم و زندگی بد شد

آنکه باید به دادمان برسد

آمد و از کنارمان رد شد!

هیچ کس واقعا ً نمی داند

آخر داستان چه خواهد شد!

 

صبح تا عصر کار و کار و کار

لذت درد در فراموشی

به کسی که نبوده زنگ زدن

گریه ات با صدای خاموشی

غصّه ی آخرین خداحافظ

حسرت ِ اوّلین هماغوشی

 

از هرآنچه که هست بیزاری

از هرآنچه که نیست دلگیری

از زبان و زمان گریخته ای

مثل دیوانه های زنجیری

همه ی دلخوشیت یک چیز است:

اینکه پایان قصّه می میری...

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد _ سید مهدی موسوی

کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد

غرور، قدرت خود را به من نشان می داد

 

کسوف بود؟ نه! خورشید دلگرفته ظهر

پیام تسلیتش را به آسمان می داد

 

دلم برای خودم لااقل کمی می سوخت

اگر که پوچی دنیایتان امان می داد

 

زمان همیشه مرا زیرخویش له می کرد

همیشه فرصت من را به دیگران می داد

 

پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد

پدر به کودک قصهّ هنوز نان می داد

 

و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم

میان خواب کسی هی مرا تکان می داد!!

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

لولو _ سید مهدی موسوی

لولو

 

هی جیغ، جیغ... گریه ی بی تاب بچّه ها

لولو دوباره آمده در خواب بچّه ها

 

لولو هزار سال تمام است یکنواخت

با عشق و غصّه سر زده شب ها به بچّه ها

 

لولو هزار سال تمام است عاشق است

این را نگفته است به... حتّی به بچّه ها

 

فرهنگنامه های زمین داد می زنند:

بی معنی است عشق هیولا به بچّه ها

 

لولو کنار بی کسی اش گریه می کند

لولوی ترسناک، نه! قصّاب بچّه ها!!

 

لولو به بُهت شب هیجان هدیه می کند

مانند پول عیدی بابا به بچّه ها

 

لولو که قرص خسته ی اعصاب می خورَد

آنسوتر از اتاق... و اسباب بچّه ها

 

لولوی دل شکسته که از ترس جیغ ها

هرگز نشان نداده خودش را به بچّه ها

 

لولو که خودکشی شد و با خون تازه اش

این نامه را نوشت به دنیا

به: بچّه ها!

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

حسی شبیه غم بدنت را گرفته بود _ سید مهدی موسوی

 

حسّی شبیه غم بدنت را گرفته بود

از خانه ای که بوی تنت را گرفته بود

 

می خواستی که جیغ شوی: خسته ام عزیز!

یک دست خسته تر دهنت را گرفته بود !!

 

می خواستی فرار... که مثل دو چشم خیس

چیزی مقابل ترنت را گرفته بود

 

می خواستی بمیری و از دست دست هاش...

با گریه گوشه ی کفنت را گرفته بود

 

 

لعنت به روزگار که از خاطرات من

حتی خیال داشتنت را گرفته بود

 

لعنت به روزگار که ما را دو نیم کرد

چیزی شبیه «تو » که منت را گرفته بود

 

که اوّلا «گرفته دلم » ثانیاً... شبی ↓

تیره تمام ثانیاًت را گرفته بود !!

 

 

حسّی شبیه غم بدنت را گرفته بود

بویی غریبه کلّ تنت را گرفته بود

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

پیدا بکن یک آدم آدم تری را _ سید مهدی موسوی

شانه های محکم

 

پیدا بکن یک آدم آدم تری را

و شانه های محکم و محکم تری را

 

آقای خوبی که دلش سنگی نباشد

معشوق های دوستت دارم تری را !!

 

من را رها کن هرچه می خواهی تو داری

از دست خواهی داد چیز کمتری را

 

با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید

و زد رقم، آینده ی درهم تری را

 

تو آخر این داستان باید بخندی

پس امتحان کن عاشق بی غم تری را ...

 

من می روم، آرام آرام از همه چیز

هر روز می بینی من مبهم تری را

 

من را ببخش از این خداحافظ، خداحا ...

پیدا نکردم واژه ی مرهم تری را . . .

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد