زندگی چیز چسبناکی بود
مثل این روزهای بی فردا
زندگی چیز چسبناکی بود
مثل اینکه: چرا... چرا... و چرا؟!
زندگی چیز چسبناکی بود
که به تقویم چنگ می انداخت
مثل تردیدهای من غمگین
مثل کابوس های تو تنها!
زندگی... راستی سلام عزیز!
چقدَر «من» حواس پرت شده
نامه دادن چقدر سخت شده
مثل فریاد از ته ِ دریا
نامه دادن چقدر سخت شده
توی زندان جمله و کلمه
مثل فریادهای یک محکوم
رو به دیوارهای ناشنوا
باید این نامه را شروع کنم
از خودم که شبیه ِ قبلا نیست
از خودم: لُخت و خیس و پست مدرن!
از خودم، روبروی عکس شما
...
داستانی از آدمی مرموز
که زنش را از عشق خواهد کشت
یا که نه! قصّه ی زنی که رفت
از جنون ِ صمیمی ِ آقا!
با هزاران هزار لحظه ی خوب
عشق و س.ک.س و جوک و گل و لبخند
سینما، پارک، رستوران... و... و...
بعد ِ هر چیز خوب، یک «امّا»!
راستی از «غزل» نگفتم که
پنج تا و دو تا دلش تنگ است
مثل «بچّه فرشته»ها خواب است
توی جیب چپم، ببین! اینجا!!
هی غزل گریه می کند آرام
زیر یک پارچه به نام لحاف
فکر هی می کند که مامان کو؟!
گریه هی می کند بدون صدا
...
با تو بودن اگرچه غمگین است
بی تو بودن عزیز! ممکن نیست
بعد یک روز دوری از رویت
دل من تنگ می شود ده تا!
عشق تو، جمع لذت و ترس است
عشق تو، ضرب رفتن و تردید
مثل پرواز اوّل جوجه
مثل انگشت های استم.نا
عشق، شمشیر هرزه ی دولبی ست
یک طرف مرگ و یک طرف شادی
فتح خود را به جشن مشغولم
مرگ خود را نشسته ام به عزا
می نشینی شبیه بغض «فروغ»
در پس ِ روزهای سرد ِ زمین
مثل آن پیرمرد می خوانم
از ته دل که «آی آدم ها...»
من و تو مثل یک نفر هستیم
که دو پاره شده... دو تن شده است!
چه گناهی ست عشق جز وقت ِ
رجعت من... و تو، به لحظه ی ما
پشت این نامه منتظر مانده
دو لب سرخ با تب بوسه
و دو چشم سیاه با عصیان
و دو لیموی خیس شیرین با...
س.ک.س یک چیز واقعا خوب است
س.ک.س یک چیز واقعا... گرچه
غیر برق نگاه تو چیزی
روح من را نمی کند ارضا
- «بچه ام ذرّه ذرّه خواهد مُرد!»
مادرم گریه می کند آرام
- «پسرم پاک ِ پاک دیوانه ست!!»
در خودش فکر می کند بابا
...
چه کسی گفته است من سنگم؟!
چه کسی گفته است من، آهن؟!
پیش چشم پرنده ها عادی ست
عشق گنجشک... و هواپیما!
نفرتی در دلم نشسته فقط
از همین شهر ِ قحطی ِ احساس
نفرتی در دلم نشسته فقط
از تمام جهانیان الّا...
عشق موجود بی سر و پایی ست
با هزاران هزار شکل غریب
عشق یک یورش است سمت ِ عقل
مثل این بیت های بی معنا
حرف من... و تو را نمی فهمند
مردم شهر برج های سیاه
بیخودی جلوه می کند خورشید
پیش این چشم های نابینا
پشت این ماسک های اجباری
با تو بودن هنوز هم زیباست
مثل عکس فضانوردی پیر
روی سیاره ای بدون هوا
مردم شهر، عادّی هستند
حرف های مرا نمی فهمند
زیر لب مثل جغد می خندند
سر تکان می دهند: وااَسَفا...
ناگهان عاشقم شدی مثل ِ
وسط آب، جای پای ماه
وسط س.ک.س، بیتی از یک شعر
وسط گریه، خنده ای بیجا
...
مهدی موسوی، کرج، جمعه
با صد و بیست بیت بی خوابی
بعد یک قطره اشک از چشمم
می چکد روی آخرین امضا...