من ندانستم از اوّل که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی!
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اوّل به تو گفتن: که چنین خوب چرایی؟!
ای که گفتی نرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکّر تو کجایی؟!
آن نه خال است و زنخدان و سرِ زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سرّی ست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه ی کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلّت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمّل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی!
«مهدی » آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر که رهایی