شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۷۷ مطلب با موضوع «سید مهدی موسوی» ثبت شده است

محکومم از قتل خودم، این مرگ عمدی! _ سید مهدی موسوی

محکومم از قتل خودم، این مرگ عمدی! 

دیوانه ام، دیوانه ام، دیوانه ام، دی... 

 

وا نـ ِ نـ ِ نـ ِ ... گفتن این شعر یعنی 

یک مشت واژه مثل من بی هیچ معنی 

 

من هستم و دنیایی از تصویرهایی 

که می زند در مغز من: «بام...بام... جدایی...» 

 

من می توانستم شما باشم، نبودم 

از ابتدا در انتها باشم، نبودم 

 

من مستم امشب از خودم، از شعرهایم 

باید که در خود قی کنم، بالا بیایم 

 

با یک کت و شلوار مشکی، سوسک مرده!! 

و آدمی که کله اش را باد برده 

 

و یک اتوبوس پر از آدم که می رفت 

یک کاروان مملو از ماتم که می رفت 

 

تصویر و هی تصویر... زن قلبش گرفته ست 

این شعر در دستان من آتش گرفته ست 

 

می سوزم از عشقی که روی پیکرم ریخت 

آبی که آن زن بر سر خاکسترم ریخت 

 

«ودکا» نمی خوردم فقط گریه... به هم ریخت 

ناگاه مرد و سایه اش با هم درآمیخت 

 

پایم شکسته... و دلم... و واژه هایم 

بگذار تا قعر لجن پایین بیایم 

 

یک مشت کرم زنده در مغزم... نبودند! 

تو فرض کن، تو فرض کن... و کم نبودند! 

 

حتّی تو هم... ول کن! نمی خواهم بگویم

حالا که با پایان قصّه روبرویم

 

من سعی کردم مثل این مردم نباشم

وقتی خدا می سوخت « من » هیزم نباشم

 

حالا خدا مرده... و من مرده... و هرچه

دنیای من خالی ست از دنیا، اگرچه ↓

 

تنهایی ام را شهر دارد می فشارد

مردی که جز تنهایی اش چیزی ندارد

 

هی آینه اصرار دارد که ببینم

که زنده هستم که هنوز عاشق ترینم

 

این آینه که نیست، یک عکس قشنگ است!

من مرده ام... و پاسخ آ یینه سنگ است

 

دارم به سمت هیچ بودن می گریزم

دریایم و باید که در جویی بریزم

 

دنیایتان دیگر برایم جا ندارد

این روزهای شبزده فردا ندارد

 

دیوانه تر از خویشم و دیوانه تر از

شعری که امشب آمده بر روی کاغذ

 

حتّی تو هم می ترسی از من نازنینم

حتّی نمی خواهم تو را دیگر ببینم!

 

در یک اتاق لعنتی باید بمیرم

در زیر مردی خط خطی باید بمیرم

 

هرچند شعر درد من پایان ندارد

من مرده ام... و واژه هایم جان ندارد

 

چیزی میان واژه ها پیدا نکردم

باید که دنبال خودم اینجا بگردم

 

با یک عصای کهنه در یک راه فرضی

در زیر جسمی یخ زده تا تو بلرزی ↓

 

و من بیاندیشم چرا اینقدر سردم

و در پی یک عاشق تازه بگردم...

 

حالا کسی در قعر ذهنم جان گرفته ست

دوران شعر و شاعری پایان گرفته ست

 

امروز رنگ و بوی خون را دوست دارم

ترکیب احساس و جنون را دوست دارم

 

حالا فقط در فکر چیزی تازه هستم

در فکر یک تردید بی اندازه هستم

 

دیوانه باشم یا که نه، بهتر! بمیرم

و زندگی را در خودم از سر بگیرم

 

حالا فقط من یک کلاغ شوم هستم

 

که تا ابد به زندگی محکوم هستم...

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

از خواب ها پرید، از گریه ی شدید _ سید مهدی موسوی

از خواب ها پرید، از گریه ی شدید

اما کسی نبود... اما کسی ندید...]

از خواب می پرم، از گریه ی زیاد

از یک پرنده که خود را به باد داد

از خواب می پری از لمس دست هاش

و گریه می کنی زیر ِ پتو یواش

از خواب می پرم می ترسم از خودم

دیوانه بودم و دیوانه تر شدم

از خواب می پری سرشار خواهشی

سردرد داری و سیگار می کشی

از خواب می پرم از بغض و بالشم

که تیر خورده ام که تیر می کشم

از خواب می پری انگشت هاش در...

گنجشک پر... کلاغ پر... پر... پرنده پر...

از خواب می پرم خوابی که درهم است

آغوش تو کجاست؟! بدجور سردم است

از خواب می پری از داغی پتو

بالا می آوری... زل می زنی به او...

از خواب می پرم تنهاتر از زمین

با چند خاطره، با چند نقطه چین

از خواب می پری شب های ساکت ِ

مجبور ِ عاشقی! محکوم ِ رابطه!

از خواب می پرم از تو نفس، نفس...

قبل از تو هیچ وقت... بعد از تو هیچ کس...

از خواب می پری از عشق و اعتماد!

از قرص کم شده، از گریه ی زیاد

از خواب می پرم... رؤیای ناتمام!

از بوی وحشی ات لای ِ لباس هام

از خواب می پری با جیر جیر تخت

از گرمی تنش... سخت است... سخت... سخت...

[از خواب ها پرید در تخت دیگری

از خواب می پرم... از خواب می پری...

چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم

از خواب می پری... از خواب می پرم...]

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

یک چراغ خاموش است ، یک چراغ روشن نیست _ سید مهدی موسوی

یک چراغ خاموش است ، یک چراغ روشن نیست

کوچه‌ای که تاریک است جای شعر گفتن نیست

 

هر دو پوچ می‌مانیم ، هر دو پوچ می‌میریم

من که عاشق او بود ، او که عاشق من نیست

 

مثل اشتباهی محض ، در تضاد با خویشیم

آدم آهنی هستیم ،‌جنسمان از آهن نیست

 

مرد مثل دخترها ، گریه می‌کند آرام

زن اگرچه بغض آلود فرض می‌کند " زن " نیست

 

بی پناه و سرگردان ، در تمام این ابیات

اتّفاق می‌افتد ، شاعری که اصلا نیست

 

باز شعر می‌گویم ، گرچه خوب می‌دانم

 

شعر فلسفه بازی‌ست جای گریه کردن نیست

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

در من دراکولای غمگینی ست _ سید مهدی موسوی

خون می جهد از گردنت با عشق و بی رحمی

در من دراکولای غمگینی ست… می فهمی؟!

خون می خورم از آن کبودی ها که دیگر نیست

در می روم این خانه را… هرچند که در نیست!

عکس کسی افتاده ام در حوض نقاشی

محبوب من! گه می خوری مال کسی باشی

گه می خوری با او بخندی توی مهمانی

می خواهمت بدجور و تو بدجور می دانی

هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست

این زوزه های آخرین نسل ِ دراکولاست

از بین خواهد رفت امّا نه به زودی ها!

از گردن و آینده ات جای کبودی ها

حل می شوم در استکان قرص ها، در سم

محبوب من! خیلی از این کابوس می ترسم!

زل می زنم با گریه در لیوان آبی که…

حل می شوم توی سؤال بی جوابی که…

می ترسم از این آسمان که تار خواهد شد

از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد

از دست های تو به دُور گردن این مرد

که آخر قصّه طناب ِ دار خواهد شد!

از خون تو پاشیده بر آینده ای نزدیک

از عشق ما که سوژه ی اخبار خواهد شد!

می چسبمت مثل ِ لب سیگار در مستی

ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی

سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن

روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!!

بعد از تو الکل خورد من را… مست خوابیدم…

بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم!

بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم

با هر که می شد هر چه می شد امتحان کردم!

خاموش کردم توی لیوانت خدایم را

شب ها بغل کردم به تو همجنس هایم را

رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم

در اوّلین بوسه، خودم را و تو را کشتم

هی گریه می کردم به آن مردی که زن بودم

شب ها دراکولای غمگینی که من بودم!

و عشق، یک بیماری ِ بدخیم ِ روحی بود

تنهایی ام محکوم به سـ-کس گروهی بود

سیگار با مشروب با طعم هماغوشی

یعنی فراموشی… فراموشی… فراموشی…

تنهایی ِ در جمع، در تن های تنهایی

با گریه و صابون و خون و تو، خودارضایی

دلخسته از گنجشک ها و حوض نقاشی

رنگ سفیدت را به روی بوم می پاشی!

لیوان بعدی: قرص های حل شده در سم

باور بکن از هیچ چی دیگر نمی ترسم

پشت ِ سیاهی های دنیامان سیاهی بود

معشوقه ام بودی و هستی و… نخواهی بود

 

 

ادامه مطلب...
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

ناگهان زنگ می زند تلفن _ سید مهدی موسوی

ناگهان زنگ می زند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد...

مرد هم گریه می کند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد

 

بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات

واقعا عاشق خودش باشی، واقعا عاشق تنت باشد

 

روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت

توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست، دشمنت باشد

 

دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی

بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!

 

چمدانی نشسته بر دوشت، زخم هایی به قلب مغلوبت

پرتگاهی به نام آزادی مقصد ِ راه آهنت باشد

 

عشق، مکثی ست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر

جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد

 

خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمیاوری... شاید

هجده «تیر» بی سرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد