شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۷۷ مطلب با موضوع «سید مهدی موسوی» ثبت شده است

بانوی پشت پنجره ماتم گرفته است _ سید مهدی موسوی

بانوی پشت پنجره ماتم گرفته است

هفت آسمان پوچ مرا غم گرفته است
 

ابلیس پشت پنجره ایی خیس،بی قرار

فریاد می زند دل من هم گرفته است
 

دستان مرد یخ زده را بعد سالها

دختر کنار پنجره محکم گرفته است
 

زن عاشقست و توی دلش حدس می زند

بیماری «برو به جهنم»گرفته است
 

او یک فرشته بود سپس دیو شد سپس..

هر چند زن قیافه آدم گرفته است
 

ای شعر،هرزه ای که نگاه غریبه ات

امروز شکل «حضرت مریم»گرفته است

 

لبخند هی بزن به مخاطب... و تا ابد

از حال من نپرس که حالم گرفته است

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

ظلم اینان می رود... نوبت به آنان می رسد _ سید مهدی موسوی

ظلم اینان می رود... نوبت به آنان می رسد

بعد پایان زمستان هم زمستان می رسد

 

«سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت»

نیست، اما گاه گاهی تکه ای نان می رسد!

 

«کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی»

سیل، بعد از عشقبازی زیر باران می رسد

 

«آسمان، سرسبز دارد میوه های خام را»

باز «کاکا رستم ِ» قصّه به «مرجان» می رسد

 

«هر کجا ویران بُود آنجا امید گنج هست»

عشق گاهی با سلامی در خیابان! می رسد

 

«فتنه، تیری از کمین بر مرغ فارغبال زد»

عقل می چرخد! که گاهی دُور میدان می رسد

 

«گر که اطفال تو بی شامند شب ها باک نیست»

صبح ها حاجی به مسجد یا به دکّان می رسد!

 

«جان به جانان کی رسد؟ جانان کجا و جان کجا؟!»

کودکی هستم که گاهی تا دبستان می رسد

 

«گر به بدنامی کشد کارم در آخر، دور نیست»

رود عصیان کرده گاهی به بیابان می رسد

 

«چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام»

باز ثابت شد که نسل ما به حیوان می رسد

 

«در میان سینه حرفی داشتم... گم کرده ام...»

بغض می خواهد... ولی کارش به زندان می رسد

 

«سایه ی دولت، همه ارزانی ِ نودولتان»

سفره ای داریم و یک عمر است مهمان می رسد

 

«بر زمستان، صبر باید طالب نوروز را»

دیر... اما روزهای بد به پایان می رسد

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

بهار رفته،خدا رفته ، عشق من رفته _ سید مهدی موسوی

بهار رفته،خدا رفته ، عشق من رفته

چقدر گریه کنم؟ آه!  واقعا رفته

 

و باز عقربه  ها مثل پتک میکوبند

تمام ثانیه های شما به زن رفته

 

خدا کند نرسم پس بخواب ساعتِ شوم

همیشه گریه نمودست تا ترن رفته!

 

و دختری که لباس سپید ... پوشیده

و مرد تا ابد الدّهر در کفن رفته

 

و زن که پرچم خود رابه قلّه کوبیده

و مرد خسته،تا آخر لجن رفته

 

و چشم مرد به یک راه پوچ خیره شده

و زن که هر دفعه قبلآ آمدن رفته!

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

به دیدنم که می آیی _ سید مهدی موسوی

به دیدنم که می آیی

هندوانه بیاور

با پوستی سبز و تویی سفید

قرمزی اش

خون داغ که در توالت بازداشتگاه پایین می رود

پرچم من

شعری ست

که پشت بسته ی سیگاری نوشته ام

 

به دیدنم که می آیی

کمپوت سیب بیاور

که تبعیدمان کنند از بهشتی که

به هیچ آدمی سجده نخواهم کرد

که بگویی: سیب!

در عکس عروسی مردی

که خودش در زندان است و روحش در زندان و دلش پیش تو

که بگویی سیب

در عکسی سوخته

که با تخت جمشید آتش زدند

به دیدنم که می آیی

بچه ها را بیاور

که یادشان نرود چرا تلویزیون نداریم

و دستبندشان را

از هیچ امامزاده ای نخریده ایم

که بابا نه رفته بود نان بیاورد و نه آب

که دیگر هیچ وقت نیامد!

که هیچ مردی با داس و اسب نمی آید

و آنکه مادر در سجده صدایش می زند

تنها

اسم میدانی ست در تهران

به دیدنم که می آیی

خودت را بیاور

که نگهبان ها ببینند

زیبایی از آزادی بزرگ تر است

و دیوانگی

نام مشترک همه ی ماست

که دندان های شکسته ام را نشانت دهم

و بگویی: سیب!

برای لبخندی

که با اشک هاشور خواهد خورد

به دیدنم که می آیی

چمدانی بیاور

شاید اینبار جای من

لباس هایم را تحویلت دادند...

ادامه مطلب...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

و ایستاده مثلِ مردی ایستاده _ سید مهدی موسوی

و ایستاده مثلِ مردی ایستاده

مثلِ شبی که گریه کردی ایستاده

 

له می کند در زیرِ پا خود را... مهم نیست

می خواهدت ، می خواهدت اما مهم نیست

 

حس می کند هرگز ترا ... حتماً ندیده

در می رود مانندِ مرغی سر بریده

 

با هرچه دارم - از تو دارم - می ستیزم

دیگر نمی خواهم ترا اصلاً عزیزم ! 

 

هی قطره ، قطره ... قطره ، قطره ، آب گشتم

بگذار از چشمان تو پایین بریزم

 

من عاشقم ... بیخود تقلّا می کنم هی

از تو به سمت دیگر تو می گریزم

 

اینجا نشسته پیش من در حلقه ای زرد

حس تصرّف در تنم در بستر درد ...

 

- استاد ! من که مرده ام ، به...من چه مربوط

که شعر باید درس را پاره نمی کرد؟!

 

از اول این درس هی از زن نوشتم

هی عشق املا کرد... وَ هی من نوشتم

 

اصلاً کسی می فهمد این را که چرا مَرد

لبخند بر لب در دل خود گریه می کرد

 

من عاشقم که عاشقم که غم ندارم

غیر از زنی که نیست چیزی کم ندارم

 

اصلا چرا من را به خود تشبیه کردید؟!

خانم شما قلب مرا تشریح کردید!

 

و خون من پاشید روی دستهاتان

من جیغ می ... ساکت نشستم زیر باران
 

و تیغ جراّحی مرا آرام طی کرد

و عاقبت تبدیل شد به حلقه ای زرد

 

و ایستاده مثل مردی ایستاده

در انتظار لحظه ی پایان جاده

 

و یک گل خشکیده بی بو ... مهم نیست

و پرتگاهی که برای او مهم نیست

 

و زن که هرگز نیست... و دنیای تازه...

استاد ما مُردیم ...! خانم با اجازه!!

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد