من بگویم که مرا زین قفس
آزاد کنید
نی مرا برده بباغی و سرم بیش زاین
گَرم کنید
در منِ حیران که چیست
سِرِّ همین بال و پرم
این ز عقل و رای دور باشد
که باید بر زمین باشم و
هرگز نپّرم
ای شمایان کژ کلاهان !
کُله خود به قضاء راست کنید
ذهنِ خالی ، بسته ی عالم خاکی
برگشائیدش
دمی در کار عالم ، سیر کنید
آخر این بال و پرو عشقِ پریدن
ز چه روست ؟
گر که تدبیرش ز صنعم،پریدن نـَبـُوَد
اوستاد دوست ؟
ماهیان غوطّه خوران
در عمقِ دریایِ مهیب
ماکیان پرواز کنانند
برفرازِ میغ و کوههای منیع
آهوانِ چشم مستان
انچنان خیزان و جستان .
همچنان رستمِ دستان .
بی غم شیرو پلنگ و
دام و صیاد و نهیب
لیک ، من که مرغم !
مرغ پروازم و پروازم نیست !
این همه بند و رسن ،
قید و زنجیرِ سنن
بسته بر پای دلِ خسته زچیست ؟
بخدا من که دگر، زین همه حصن و قفس
مردُمَک های پر خواب و خورو اهل هوس
افسرده و پژمرده ام
زین همه تبعیض و رنج و محنت و ظلم و ستم
خسته و بی ثمرو بشکسته ام
ایزدا !
عاقبت من از میانِ این قفس
پر میکشم
در فضای بیکرانِ عشقیت
سر میکشم
من زاین شهرپرازکبروغرور و مست وپست
غایتاً خواهم که رست
زین میانِ فتنه و تدلیس ،
می خواهم که جست !
من مطلاّ میله های این قفس را ؛
با اراده از میان خواهم شکست .
وز میان آدمیزاده ی دلبسته و دلخسته ی
نفع و هوس و جهل و هراسش
عاقبت خواهم جهید
من به تنهائی همه ی پرده های
جز سپید و سرخ و سبزو آبی و زرد و بنفش را
از میان خواهم درید
من همه رنگهای ظلمت رنگِ شب رنگِ
غم وسوگ وعزا ؛
آنچه یادم داده اند از گذشته ،
که بُوَد هر زور و ظلم و ستمی
قدر و قضا !
پاک خواهم کرد ،
یک به یک خواهم سترد !
از میان خواهم درید !
از زمین پر زخون مرغکان بی نوا ،
خواهم پرید
خواهم رهید..........
پ.ن: دومصرع نخستین این سروده در واقع بر گرفته وپاسخ آزاده شاعرایران زمین ملک الشعراء بهار است که:
«من نگویم که مرا زین قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید»