شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

به کودکم که نشسته ست در سر و رحمت _ سید مهدی موسوی

- دیروز -

به کودکم که نشسته ست در سر و رَحِمت!

به عشق: پایان بندی روزهای غمت

به افتضاح ترین حالت درونی تو

به رگ زدن هایم روی خواب خونی تو

به پنجره که به مشتی تگرگ چسبیده

پریدن از خوابی که به مرگ چسبیده

به کودکی که به سختی ادامه می دهدم

به دختری که پس از مرگ نامه می دهدم!

به ماه های رسیده به سال و بعد سده!

به کلّ «می دهدم »های توی ذوق زده

به اینهمه چسبیدم که شعرتان بکنم

که عشق را وسط مرگ امتحان بکنم!

 

- امروز -

تشنّجم در دستت، تو و زمین لرزه

فرار کردن از سال ها زن هرزه

به فیلم دیدن، در مبل های یک نفره

به زندگی چسبیدن شبیه یک حشره

به هرزگی تنم روی داغی نفسی

به شعرخواندن من روی تخت خواب کسی

به بحث علمی آهسته ی در گوشت!

مقاله خواندن، از دیدگاه آغوشت

به گریه کردن من در حقوق جاری زن

به بوسه های تو با نقد ساختارشکن

به بغض کردن و مُهر طلاق را خوردن

به پارک/ رفتنت و چای داغ را خوردن

درست می میرم تا تو را غلط نکنم!

به اینهمه می چسبم که گریه ات نکنم

 

 - فردا -

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است

به خیسی چمدانی که عازم سفر است

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه ترین خواب های توی تنت

به عشقبازی من با ادامه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون

به بچّه ای که توام! در میان جاری خون

به آخرین فریادی که توی حنجره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره

به خوردن دمپایی بر آخرین حشره

به «هرگز »ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟ »

به دست های تو در آخرین تشنّج هام

به گریه کردن یک مرد آن ور گوشی

به شعر خواندن تا صبح بی هماغوشی

به بوسه های تو در خواب احتمالی من

به فیلم های ندیده، به مبل خالی من

به لذّت رؤیایت که بر تن کفی ام...

به خستگی تو از حرف های فلسفی ام

به گریه در وسط شعرهایی از «سعدی »

به چای خوردن تو پیش آدم بعدی

قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده

قسم به من! به همین شاعر تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام

دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام

به بحث علمی بی مزّه ام در گوشت

دوباره برمی گردم به امن آغوشت

به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ...

دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه!

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

مثل پاندای احمقی بودن _ سید مهدی موسوی

 

مثل پاندای احمقی بودن

به خیال درخت چسبیدن

ترس از فرق خواب و بیداری

مثل مرده به تخت چسبیدن

خسته در انتظار هیچ جواب

به سؤالات سخت چسبیدن

خستگی لباس از تن ها

به تن بند رخت چسبیدن!

راه رفتن میان آدم ها

گم شدن توی کوچه ی بن بست!

تکیه دادن به سینه ی دیوار!

بغض از دست دادن «از دست »

از نخی پاره گم شدن در باد

شورش چند بادبادک مست

شستن و پهن کردن یک عشق

بر طنابی که در تو پاره شده ست

لخت، باران عصر را رفتن

تا دویدن به وقت دیدن ایست!

بغلت رفتن از هزاران ترس

گریه کردن! که خانه ات ابری ست *

پرش از ارتفاع یک کابوس

به صدایت:

«بخواب! چیزی نیست... »

خواندن یک ترانه ی غمگین

تک نوازی مرد ساکسیفونیست **

خودکشی کبوتری غمگین

عاشق چند دانه بادکنک!

به «چرا »یی همیشگی مصلوب

از یقین همیشگیت به شک!

خواب رفتن میان بوسه ی تو

طعم شیرین چند بسته نمک...

صبح بیدار می شود، بی تو!

بی صدا گریه می کند:

«به درک! »

خسته از عقل، خسته از بودن

روی سیگار، بار زد خود را

مثل یک خنده ی جنون آمیز

توی این شعر، جار زد خود را

راوی ات دست برد در قصّه

از کنارت کنار زد خود را

عشق، پاندای کوچک من بود

از درخت تو دار زد خود را...

 

* : خانه ام ابری ست «نیما یوشیج »
** : داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد
«ماتئی ویسنی یک »

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس _ سید مهدی موسوی

فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس

به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص

 

به دوست داشتنم بینِ دوستش داری!

به خواب رفتمت از گریـــــه های تکراری

 

تماس های کسی ناشناس از خطِّ ...

بــــه استخوانِ سرم زیر حرکتِ مته

 

که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید

که می شود بـــه تو چسبید و بعد جیغ کشید

 

که می شود وسطِ وان، دچار فلسفه شد

که زیر آب فرو رفت... واقـــعا خفـــــــه شد!

 

که مثل من، تهِ آهنگِ «راک» گریه کنی!

جلوی پاش بیفتی به خاک... گریه کنــی

 

که می شود چمدانت شد و مسافر شد

میان دست تو سیگار بـــود و شاعر شد

 

که می شود وسط سینه ات مواد کشید

کــــه بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید...

 

به چشم های منِ بی قرار تکیه زد و

به این توهّــــم دیوانـــــه وار تکیه زد و

 

که دیر باشم و از چشم هات زود شود

که مته بر وسطِ مغز من، عمود شود!

 

که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم

کــــــه هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود...

 

قرار بود همین شب قرارمان باشد

که روز خوب تو در انتظارمان باشد

 

قرار شد که از این مستطیل در بروی

قرار شد بــــــه سفرهای دورتر بروی

 

قرار شد دل من، مُهرِ روی نامه شود

که در توهّــــــم این دودها ادامه شود

 

که نیست باشم و از آرزوت هست شوم

عرق بریزم و از تــــو نخورده مست شوم

 

که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ

که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ

 

که به سلامتی جام بعدی و گیجی

که به سلامتی مرگ های تدریجی

 

که به سلامتی خواب های نیمه تمام

که بـه سلامتی من... که واقعا تنهام!

 

که به سلامتی سال هـــــای دربدری

که به سلامتی تو که راهیِ سفری...

 

صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود

صدای مته می آمد کـــــه تـوی مغــزم بود

 

صدای عطر تو که توی خانه ات هستی

صدای گریـــــه ی من در میان بدمستی

 

صدای گریـــه ی من توی خنده ی سلاخ!

صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ

 

صدای جر خوردن روی خاطراتی که...

ادامه دادنِ قلبـم بـه ارتباطـــی که...

 

به ارتباط تو با یک خدای تک نفره

بــــه دستگیری تو با مواد منفجره

 

به ارتباط تو با سوسک های در تختم

که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم

 

کــــه ترس دارم از ایـــن جنّ داخل کمـدم

جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم

 

دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟!

که از خودم که تویی تا کجا فرار کنـــم؟!

 

غریبگـــــــــیِ تنـــــــم در اتاق خوابـــــــی کــــــه...

به نیمه شب، «اس ام اس»های بی جوابی که...

 

به عشق توی توهّم... به دود و شک که تویی

به یک ترانـــــه ی غمگینِ مشترک کـــه تویی

 

به حسّ تیره ی پشتت به لغزشِ ناخن

به فال هــای بد و خوب پشت یک تلفن

 

فرار می کنم از تـو بـه تــو به درد شدن

به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن

 

فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم

فــــــرار می کنـــم از یک جواب نامعـلـــــوم

 

سوال کردنِ من از دلیل هایـــی که...

فرار می کنم از مستطیل هایی که...

 

فرار کردنِ از این چـهـــاردیــــــــــواری

به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری...

دو چشم باز به یک سقفِ خالی از همه چیز

فقط نگاه کن و هیــــچ چــــــــی نپرس عزیـــز!

 

به خواب رفتنم از حسرتِ هماغوشی ست

کـــه بهترین هدیه، واقعا فراموشـــــی ست..

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

مهم نیست... _ سید مهدی موسوی

نماندست چیزی به جز غم... مهم نیست

گرفته دلم از دو عالم... مهم نیست

 

تو را دوست دارم! قسم به خدا که...

اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست

 

فقط آرزو می کنم که بمیرم

پس از آن بهشت و جهنم مهم نیست

 

همان وقت رانده شدن به زمین... آه!

به خود گفت حوا که "آدم" مهم نیست

 

بیا تا علف های هرز بکاریم

اگر مرگ گل های مریم مهم نیست

 

ببین! مرگ هم شانس می خواهد ای عشق

فقط خوردن جامی از سم مهم نیست

 

نماندست چیزی به جز غم, مهم نیست,

گرفته دلم از دو عالم, مهم نیست,

 

بمانم, بخوانم, برقصم, بمیرم...

دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را! _ سید مهدی موسوی

دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را!

بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را

داری کنار شوهرت از بغض می میری

شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را

هر بوسه ات یک قسمت از کابوس هایم شد

از ابتدا معلوم بودم انتهایم را

در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!

شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را

هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو

مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!

دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم

حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!

«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها

«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها

«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم

«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها

حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را

می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را

با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی

«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارض-ایی

«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود

خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود

خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام

از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!

خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام

خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...

روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار

سیگار با سیگار با سیگار با سیگار

می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لخ-تم

با دست لرزانت برایش شام می پختم

روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی

خوردی به لب هایم... مرا نان و نمک خوردی

بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور

هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی

راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ

از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!

بالا بیاور آسمان را از خدا، از من

مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!

دست مرا از دورهای دووور می گیری

داری تلو... داری تلو... از درد می میری

خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار

با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار

باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری

داری تنت را داخل حمّام می شوری!

با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت

کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت

«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد

بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد

جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی

از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی

از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات

جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات

بیدار شو از خرخرش در اوج تنهایی

و گریه کن با یاد من وقت خودارض-ایی

حس کن مرا که دست برده داخل گیست

حس کن مرا بر لکه های بالش خیست

حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت

حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!

حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام

حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!

حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم

بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم» 

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد