شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

یک چراغ خاموش است ، یک چراغ روشن نیست _ سید مهدی موسوی

یک چراغ خاموش است ، یک چراغ روشن نیست

کوچه‌ای که تاریک است جای شعر گفتن نیست

 

هر دو پوچ می‌مانیم ، هر دو پوچ می‌میریم

من که عاشق او بود ، او که عاشق من نیست

 

مثل اشتباهی محض ، در تضاد با خویشیم

آدم آهنی هستیم ،‌جنسمان از آهن نیست

 

مرد مثل دخترها ، گریه می‌کند آرام

زن اگرچه بغض آلود فرض می‌کند " زن " نیست

 

بی پناه و سرگردان ، در تمام این ابیات

اتّفاق می‌افتد ، شاعری که اصلا نیست

 

باز شعر می‌گویم ، گرچه خوب می‌دانم

 

شعر فلسفه بازی‌ست جای گریه کردن نیست

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

در من دراکولای غمگینی ست _ سید مهدی موسوی

خون می جهد از گردنت با عشق و بی رحمی

در من دراکولای غمگینی ست… می فهمی؟!

خون می خورم از آن کبودی ها که دیگر نیست

در می روم این خانه را… هرچند که در نیست!

عکس کسی افتاده ام در حوض نقاشی

محبوب من! گه می خوری مال کسی باشی

گه می خوری با او بخندی توی مهمانی

می خواهمت بدجور و تو بدجور می دانی

هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست

این زوزه های آخرین نسل ِ دراکولاست

از بین خواهد رفت امّا نه به زودی ها!

از گردن و آینده ات جای کبودی ها

حل می شوم در استکان قرص ها، در سم

محبوب من! خیلی از این کابوس می ترسم!

زل می زنم با گریه در لیوان آبی که…

حل می شوم توی سؤال بی جوابی که…

می ترسم از این آسمان که تار خواهد شد

از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد

از دست های تو به دُور گردن این مرد

که آخر قصّه طناب ِ دار خواهد شد!

از خون تو پاشیده بر آینده ای نزدیک

از عشق ما که سوژه ی اخبار خواهد شد!

می چسبمت مثل ِ لب سیگار در مستی

ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی

سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن

روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!!

بعد از تو الکل خورد من را… مست خوابیدم…

بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم!

بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم

با هر که می شد هر چه می شد امتحان کردم!

خاموش کردم توی لیوانت خدایم را

شب ها بغل کردم به تو همجنس هایم را

رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم

در اوّلین بوسه، خودم را و تو را کشتم

هی گریه می کردم به آن مردی که زن بودم

شب ها دراکولای غمگینی که من بودم!

و عشق، یک بیماری ِ بدخیم ِ روحی بود

تنهایی ام محکوم به سـ-کس گروهی بود

سیگار با مشروب با طعم هماغوشی

یعنی فراموشی… فراموشی… فراموشی…

تنهایی ِ در جمع، در تن های تنهایی

با گریه و صابون و خون و تو، خودارضایی

دلخسته از گنجشک ها و حوض نقاشی

رنگ سفیدت را به روی بوم می پاشی!

لیوان بعدی: قرص های حل شده در سم

باور بکن از هیچ چی دیگر نمی ترسم

پشت ِ سیاهی های دنیامان سیاهی بود

معشوقه ام بودی و هستی و… نخواهی بود

 

 

ادامه مطلب...
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

ناگهان زنگ می زند تلفن _ سید مهدی موسوی

ناگهان زنگ می زند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد...

مرد هم گریه می کند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد

 

بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات

واقعا عاشق خودش باشی، واقعا عاشق تنت باشد

 

روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت

توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست، دشمنت باشد

 

دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی

بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!

 

چمدانی نشسته بر دوشت، زخم هایی به قلب مغلوبت

پرتگاهی به نام آزادی مقصد ِ راه آهنت باشد

 

عشق، مکثی ست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر

جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد

 

خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمیاوری... شاید

هجده «تیر» بی سرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

فقط فرض کن! _ یغما گلرویی

فرض کن پاک کنی برداشتم
 

و نام تو را
 
از سر نویس ِ تمام نامه ها
 
و از تارک ِ تمام ترانه ها پاک کردم!
 
فرض کن با قلمم جناق شکستم!
 
به پرسش و پروانه پشت کردم
 
و چشمهایم را به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم!
 
فرض کن دیگر آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم،
 
حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد
 
و دیگر شبگرد ِ کوچه ی شما،
 
صدای آواز های مرا نشنید!
 
بگو آنوقت،
 
با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم؟
 
با التماس این دل ِ در به در!
 
با بی قراری ٍ ابرهای بارانی...
 
باور کن به دیدار ِ آینه هم که می روم،
 
خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!
 
موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!
 
همنشین ِ نفسهای من شده ای! خاتون!
 
با دلتنگی ِ دیدگانم یکی شده ای!
ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

خواهش می کنم! _ یغما گلرویی

آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،
 

که گمان کردم سر به سر ِ این دل ِ‌ساده می گذاری!
 
به خودم گفتم
 
این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست!
 
ولی آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ی من،
 
در کوچه های بی دارو درخت ِ خاطره بود!
 
هاشور ِ اشک بر نقاشی ِ چهره ام
 
و عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ی بی چراغ!
 
دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!
 
از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!
 
باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای!
 
شاید قتل ِ مورچه هایی که در خیابان
 
به کف ِ کفش ِ من می چسبیدند،
 
این تبعید ناتمام را معنا کند!
 
ا شیشه ای که با توپ ِ سه رنگ ِ من،
 
در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگی شکست!
 
یا سنگی که با دست ِ من
 
کلاغ ِ حیاط ِ خانه ی مادربزرگ را فراری داد!
 
یا نفری ِ ناگفته ی گدایی، که من
 
با سکه ی نصیب نشده ی او برای خودم بستنی خریم!
 
وگرنه من که به هلال ابروی تو،
 
در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکرده ام!
 
امروز هم به جای خونبهای آن مورچه ها،
 
ده حبه قند در مسیر ِ مورچه های حیاطمان گذاشتم!
 
برای آن پنجره ی قدیمی شیشه ی رنگی خریدم!
 
یک سیر پنیر به کلاغ خانه ی مادربزرگ
 
و یک اسکناس ِ سبز به گدای در به در ِ خیابان دادم!
 
پس تو را به جان ِ جریمه ی این همه ترانه،
 
دیگر نگو بر نمی گردی!

 

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد