مثل پاندای احمقی بودن

به خیال درخت چسبیدن

ترس از فرق خواب و بیداری

مثل مرده به تخت چسبیدن

خسته در انتظار هیچ جواب

به سؤالات سخت چسبیدن

خستگی لباس از تن ها

به تن بند رخت چسبیدن!

راه رفتن میان آدم ها

گم شدن توی کوچه ی بن بست!

تکیه دادن به سینه ی دیوار!

بغض از دست دادن «از دست »

از نخی پاره گم شدن در باد

شورش چند بادبادک مست

شستن و پهن کردن یک عشق

بر طنابی که در تو پاره شده ست

لخت، باران عصر را رفتن

تا دویدن به وقت دیدن ایست!

بغلت رفتن از هزاران ترس

گریه کردن! که خانه ات ابری ست *

پرش از ارتفاع یک کابوس

به صدایت:

«بخواب! چیزی نیست... »

خواندن یک ترانه ی غمگین

تک نوازی مرد ساکسیفونیست **

خودکشی کبوتری غمگین

عاشق چند دانه بادکنک!

به «چرا »یی همیشگی مصلوب

از یقین همیشگیت به شک!

خواب رفتن میان بوسه ی تو

طعم شیرین چند بسته نمک...

صبح بیدار می شود، بی تو!

بی صدا گریه می کند:

«به درک! »

خسته از عقل، خسته از بودن

روی سیگار، بار زد خود را

مثل یک خنده ی جنون آمیز

توی این شعر، جار زد خود را

راوی ات دست برد در قصّه

از کنارت کنار زد خود را

عشق، پاندای کوچک من بود

از درخت تو دار زد خود را...

 

* : خانه ام ابری ست «نیما یوشیج »
** : داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد
«ماتئی ویسنی یک »