شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟ _ نجمه زارع

هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند


می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟

 

 

عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز

 

کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!

 

 

در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر


ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!

 

 

هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!


هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند...

 

 

آه!، مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست


حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!!

 

 

خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها


باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند..."

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا… _ نجمه زارع

 

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…


جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…


وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت


تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…


روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای


سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا


افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت


فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا


کم‌کم زمانه داشت به هم می‌رساندمان


در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…


تا آفتاب زد همه جا تار شد برام


دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،


از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط


یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا…

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

رهایم کردی و رهایت نکردم! _ یغما گلرویی

اینه

 

رهایم کردی و رهایت نکردم!

گفتم حرف ِ دل یکی ستّ

هفتصدمین پادشاه راهم اگر به خواب ببینی،

کنار ِ کوچه ی بغض و بیداری

 منتظرت خواهم ماند!

چشمهایم را بر پوزخند ِ این آن بستم

و چهره ی تو را دیدم!

گوشهایم را بر زخم زبان این آن بستم

و صدای تو را شنیدم!

دلم روشن بود که یک روز،

از زوایای گریه هایم ظهور می کنی!

حالا هام،

از دیدن ِ این دو سه موی سفید آینه تعجب نمی کنم!

قفط کمی نگران می شوم!

می ترسم روزی در آینه،

تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند

و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشی!

تنها از همین می ترسم!

ادامه مطلب...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شعر "مثل سیگار اولت هستم" از سید مهدی موسوی

مثل دیوانه زل زدم به خودم

گریه هایم شبیه لبخند است

چقدَر شب رسیده تا مغزم

چقدَر روزهای ما گند است!

من که مفتم! اگرچه ارزانتر !!

راستی قیمت شما چند است؟!

 

از تو در حال منفجر شدنم

در سرم بمب ساعتی دارم

شب که خوابم نمی برد تا صبح

صبح، سردرد لعنتی دارم

همه از پشت خنجرم زده اند

دوستانی خجالتی دارم !!

 

قصّه ی عشق من به آدم ها

قصّه ی موریانه و چوب است

زندگی می کنم به خاطر مرگ

دست هایم به هیچ، مصلوب است!

قهوه و اشک... قهوه و سیگار...

راستی حال مادرت خوب است ؟!

 

اوّل قصّه ات یکی بودم

بعد، آنکه نبود خواهم شد

گریه کردی و گریه خواهم کرد

دیر بودی و زود خواهم شد

مثل سیگار اوّلت هستم

تا ته ِ قصّه دود خواهم شد

 

مادرم روبروی تلویزیون

پدرم شاهنامه می خواند

چه کسی گریه می کند تا صبح؟!

چه کسی در اتاق می ماند؟!

هیچ کس ظاهرا ً نمی فهمد!

هیچ کس واقعا ً نمی داند!!

 

دیدن ِ فیلم روی تخت کسی

خواب بر روی صندلی و کتاب

انتظار ِ مجوّز ِ یک شعر

دادن ِ گوسفند با قصّاب!!

- «آخر داستان چه خواهد شد؟!»

خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!

 

مثل یک گرگ ِ زخم خورده شده

ردّ پای به جا گذاشته ات

کرم افتاده است و خشک شده

مغز من با درخت کاشته ات!

از سرم دست برنمی دارند

خاطرات ِ خوش ِ نداشته ات

 

سهم من چیست غیر گریه و شعر

بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!

تا خود ِ صبح، خواب و بیداری

زل زدن توی چشم یک حشره

مشت هایم به بالش ِ بی پر!

گریه زیر پتوی یک نفره

 

با خودت حرف می زنی گاهی

مثل دیوانه ها بلند، بلند...

چونکه تنهاتر از خودت هستی

همه از چشم هات می ترسند

پس به کابوسشان ادامه نده

پس به این بغض ها بگیر و بخند

 

ساده بودیم و سخت بر ما رفت

خوب بودیم و زندگی بد شد

آنکه باید به دادمان برسد

آمد و از کنارمان رد شد!

هیچ کس واقعا ً نمی داند

آخر داستان چه خواهد شد!

 

صبح تا عصر کار و کار و کار

لذت درد در فراموشی

به کسی که نبوده زنگ زدن

گریه ات با صدای خاموشی

غصّه ی آخرین خداحافظ

حسرت ِ اوّلین هماغوشی

 

از هرآنچه که هست بیزاری

از هرآنچه که نیست دلگیری

از زبان و زمان گریخته ای

مثل دیوانه های زنجیری

همه ی دلخوشیت یک چیز است:

اینکه پایان قصّه می میری...

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد _ سید مهدی موسوی

کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد

غرور، قدرت خود را به من نشان می داد

 

کسوف بود؟ نه! خورشید دلگرفته ظهر

پیام تسلیتش را به آسمان می داد

 

دلم برای خودم لااقل کمی می سوخت

اگر که پوچی دنیایتان امان می داد

 

زمان همیشه مرا زیرخویش له می کرد

همیشه فرصت من را به دیگران می داد

 

پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد

پدر به کودک قصهّ هنوز نان می داد

 

و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم

میان خواب کسی هی مرا تکان می داد!!

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد