اینه

 

رهایم کردی و رهایت نکردم!

گفتم حرف ِ دل یکی ستّ

هفتصدمین پادشاه راهم اگر به خواب ببینی،

کنار ِ کوچه ی بغض و بیداری

 منتظرت خواهم ماند!

چشمهایم را بر پوزخند ِ این آن بستم

و چهره ی تو را دیدم!

گوشهایم را بر زخم زبان این آن بستم

و صدای تو را شنیدم!

دلم روشن بود که یک روز،

از زوایای گریه هایم ظهور می کنی!

حالا هام،

از دیدن ِ این دو سه موی سفید آینه تعجب نمی کنم!

قفط کمی نگران می شوم!

می ترسم روزی در آینه،

تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند

و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشی!

تنها از همین می ترسم!