شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

بومی اقلیم تنت یک عمر من بودم _ آرمین رشیدی

بومی اقلیم تنت یک عمر من بودم

من یک سیاه مست یک لا پیرهن بودم

من مشت رنگی سبز روی بوم نقاشی 

یک جنبش زنده به دنبال فروپاشی 

یک آمده از انتهای جاده ی عصیان

یک شورشی در خانه ی آغوش تو پنهان

رزمنده ای بودم که تنها سنگرم بودی 

مانند کوهی در کنار بسترم بودی 

من دره ای بودم پر از خونابه ی بهمن

برف عمیقی مانده بر پشت نحیف من

ابر بهاری بودی و آرام باریدی 

خورشید تابستان شدی و داغ تابیدی 

باریدی و از شاخه ی بادام افتادی 

تازه شکوفـــــه کرده ، نا هنگام افتادی 

گل با گلوله یا تگرگ و شاخه ی بادام ؟

با اسلحه یا ابر تیره ؟ تیغ در حمام

بوی بخار خونی و تردید میدادی 

مثل یقین از شاخه ی امّید افتادی

گاهی سرت بر سنگ های خوب و بد میخورد

هرکس شبیه تو همیشه دست رد میخورد !

جایی رسیدی که سفر تنها مسیرت بود

تیغ تو در حکم تفنگ تنگسیرت بود

تکرار نامت پشت در مانند لالایی 

انگار که رفتی ولی دیگر نمیآیی

تکرار نامت با صدای مشت روی در 

هی بازکن ! هی بازکن ! هی بازکن دیگر !

دوشی که اینبار از زمین تا سقف میبارد 

چشمی که باید پلک روی پلک بگذارد 

یک پنکه سقفی نه ! چراغی بسته به یک سیم

لبخند خوشحالی برای کشتن تسلیم ! 

تنها کسی که رفتنت را دید من بودم ! 

آواره ای در ابتدای من شدن بودم !

موج فروپاشی که سمت ساحلم آمد 

این پا و آن پا کرده بودم ، قاتلم آمد 

من غرق در وانی که تو مستغرقش بودی 

من آنکه تو تنها پناه باورش بودی 

در باز شد ، در باز شد ، انگار که یک نور

چشمان من را می زند انگار که از دور 

می آمدی و دست هایت را به من دادی

انگار در خوابم تو از یک پله افتادی.

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

بانوی پشت پنجره ماتم گرفته است _ سید مهدی موسوی

بانوی پشت پنجره ماتم گرفته است

هفت آسمان پوچ مرا غم گرفته است
 

ابلیس پشت پنجره ایی خیس،بی قرار

فریاد می زند دل من هم گرفته است
 

دستان مرد یخ زده را بعد سالها

دختر کنار پنجره محکم گرفته است
 

زن عاشقست و توی دلش حدس می زند

بیماری «برو به جهنم»گرفته است
 

او یک فرشته بود سپس دیو شد سپس..

هر چند زن قیافه آدم گرفته است
 

ای شعر،هرزه ای که نگاه غریبه ات

امروز شکل «حضرت مریم»گرفته است

 

لبخند هی بزن به مخاطب... و تا ابد

از حال من نپرس که حالم گرفته است

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

هم‌سایه‌ها _ یغما گلرویی

هم‌سایه‌های ساده‌ای داریم:

فوتبال تماشا می‌کنند،

تخمه می‌شکنند

و با گُل زدن هر تیمی جیغ می‌کشند.

 

تنها کابوسشان دفترچه‌های قسطِ آن‌هاست

و می‌توانند ساعت‌ها حرف بزنند

بدون این که به‌راستی حرفی زده باشند. 

در صفِ بنزین چه‌گوارا می‌شوند،

وقتِ رد شدن از چهارراه‌ها

به پاس‌بان‌ها لب‌خندهای شش در چهار می‌زنند

از ترسِ جریمه شدن

و تنها اعتراضشان 

به افزایش قیمتِ وایگراست!

 

برای ماشین‌های قسطی‌شان

تخم‌مرغ می‌شکنند،

به جادو جمبل معتقدند

و شب به شب خوابِ آنتالیا می‌بینند.

 

هر هفته هم‌سرانشان را به آرایش‌گاه می‌فرستند

با این امید که یک‌بار

جنیفر لوپز از آرایش‌گاه به خانه برگردد

و از سیاست همان‌قدر وحشت دارند

که از عقرب!

 

هم‌سایه‌های ساده‌ای داریم:

ساده به دنیا می‌آیند،

ساده سواری می‌دهند

و ساده می‌میرند...

ادامه مطلب...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

ظلم اینان می رود... نوبت به آنان می رسد _ سید مهدی موسوی

ظلم اینان می رود... نوبت به آنان می رسد

بعد پایان زمستان هم زمستان می رسد

 

«سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت»

نیست، اما گاه گاهی تکه ای نان می رسد!

 

«کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی»

سیل، بعد از عشقبازی زیر باران می رسد

 

«آسمان، سرسبز دارد میوه های خام را»

باز «کاکا رستم ِ» قصّه به «مرجان» می رسد

 

«هر کجا ویران بُود آنجا امید گنج هست»

عشق گاهی با سلامی در خیابان! می رسد

 

«فتنه، تیری از کمین بر مرغ فارغبال زد»

عقل می چرخد! که گاهی دُور میدان می رسد

 

«گر که اطفال تو بی شامند شب ها باک نیست»

صبح ها حاجی به مسجد یا به دکّان می رسد!

 

«جان به جانان کی رسد؟ جانان کجا و جان کجا؟!»

کودکی هستم که گاهی تا دبستان می رسد

 

«گر به بدنامی کشد کارم در آخر، دور نیست»

رود عصیان کرده گاهی به بیابان می رسد

 

«چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام»

باز ثابت شد که نسل ما به حیوان می رسد

 

«در میان سینه حرفی داشتم... گم کرده ام...»

بغض می خواهد... ولی کارش به زندان می رسد

 

«سایه ی دولت، همه ارزانی ِ نودولتان»

سفره ای داریم و یک عمر است مهمان می رسد

 

«بر زمستان، صبر باید طالب نوروز را»

دیر... اما روزهای بد به پایان می رسد

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

اخبار را شاید ولی احساس را هرگز _ یاسر قنبرلو

شطرنج بازی می کند اما نمی داند

در آستــیـنــش مـُـهره های مار هم دارد

 

یک بار بُرده ٬ غافل از اینکه پس از چـَـندی 

این بازی ِ پُر دردِ سَر تکرار هم دارد

 

باید « کلاغان » ، کشور او را نگه دارند

وقتی که می بندد دهان ِ « باز» هایش را

 

از تخت ها و چشم ها یک روز می افتد

شاهی که نشناسد غم ِ سرباز هایش را

 

من می شناسم هم وطن های غریبم را

آن ها که در هر خانه ای خاکستری هستند

 

این ها که در سطح خیابان چیده ای انگار 

سرباز های سرزمین ِ دیگری هستند !

 

وقتی که نوحی نیست کشتی هم نخواهد بود 

آرامشی دیگر پس از طوفان نمی ماند

 

اخبار را شاید ولی احساس را هرگز 

همواره بعضی چیز ها پنهان نمی ماند

ادامه مطلب...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد