شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۷۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سید مهدی موسوی» ثبت شده است

دارد دفاع می کند از دختــری که نیست _ سید مهدی موسوی

یک هیچ ادکلن زده با موی فرفری

شاید وکیل پایــــه یک دادگستری

دارد دفاع می کند از دختــری که نیست

اسمش پری نه! از همه ی جنبه ها پری!

از یک نگاه ساده و معصوم مثل گرگ

یک مشت موی سرزده از زیر روسری

از دختری که گفته به این هیچ عاشقست

از دختـــری کـــــــه رفتـــــه بــا مرد دیگری

لیلای قصه خط زده کل کتاب را

پیدا نموده شاید مجنون بهتری!

رو می کند به سمت تماشاچیان وکیل

فریاد می زند کــه تــــو دختر مقصری؟!

دختـــر فقط عروسک بازی زندگی ست...

تو مرده ای به خاطر این جرم: دختری!

دیگر به اختیار خودت نیست ماندن و...

وقتی که از تمامی خود رنــج می بری

حس می کنی گرفته دلت از هر آنچه نیست

می خواهــی آسمـــــان را بالا بیـــــــاوری...

قاضی نگاه می کند آرام و مرگبار

بـــه دادگاه و صندلی ِ پیـر داوری

از خود سوال می کند آیا نمی شود

آیا نمی شود که از این جرم بگذری؟

رو می کند بـــه سمت وکیل در آینه

با یک نگاه خسته و یک جور دلخوری

شاهد: خودش دلیل: خودش حکم: زندگی

قاضی: خودش وکیل: خودش متهم: پـــری

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

پاییز آمدست که خود را ببارمت _ سید مهدی موسوی

پاییز آمدست کــــه خود را ببارمت

پاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت"

بر باد می دهــم همـه ی بــود خویش را

یعنی تو را به دست خودت می سپارمت

باران بشو ، ببار بــه کاغذ ،سخن بگــو

وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل کاغذی من

حتی اگر خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنـــی کـــه مرا زود تر بگو

گاهی چنان سریع که جا می گذارمت

پاییز من  ،  عزیـــز غــم انگیز برگریـــز

یک روز می رسم و تو را می بهارمت!!!

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

دلخسته ام، از اینهمه دیوار ِ بی در _ سید مهدی موسوی

دلخسته ام، از اینهمه دیوار ِ بی در که...

«ای مهربان! یک پنجره با خود بیاور کـه»

دنیا تـــــو را برد و بـه نفرت هاش عاشق کرد

این غول تنها، گوشه ی قصر خودش دق کرد

غولی که آخر توی «فصلی سرد» خواهد مرد

یا از تـــــو یا از شدّت سردرد خـــــواهد مـــرد

«مسعودخان کیمیایی» خوب می داند:

که آخر ِ قصّه همیشه مَرد خواهد مُرد!

دلــــخسته ام از شهر نامردی و رندی ها

پایان خوبم باش! مثل ِ «فیلم هندی» ها...

 
ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

از چشم هام، آدم دلتنگ می برند _ سید مهدی موسوی

از چشــم هام، آدم دلتنگ می بَرَند

با جرثقیل از دل من سنگ می برند

فحشـی ست در دلــــم کـــه شدیداً مؤدّب است

در من تناقضی ست که هر روزش از شب است

خوابیده اند در بغلم بی علاقه ها

پرواز مـــی کنند مرا قورباغـــه ها

از یاد مـــی برند مــــرا دیگـــــری کنند

از دستمال ِ گریه ی من روسری کنند

در کلّ شهر، خاله زنک ها نشسته اند

درباره ی زنـــی کــــه منــم داوری کنند

با آن سبیل! و خنجر ِ در آستینشان

در حقّ ما برادری و خواهـری کنند!!

چشم تو را که اسم شبش آفتاب بود

با ابرهای غمــــزده خاکستــــری کنند

ما قورباغه ایم و رها در ته ِ لجـن

بگذار تا خران چمن! نوکری کنند

ما درد می کشیم که جوجه فسیل ها!

در وصف عشق و زیر کمر شاعری کنند

از سختمان گذشته اگر سخت پوستیم!

بیچاره دشمنان شما! ما کـه دوستیم!!

از دعــــوی ِ برادری ِ با سبیــل ها!

تا واردات خارجی ِ دسته بیل ها!!

از تخت هـــای یک نفــره تا فشار قبر

خوابیدن از همیشگی ِ مستطیل ها

در جنگ بین باطل و باطل کـــه باختم

دارد دفاع می شود از چی وکیل ها؟!

دیروز مثل سنگ شدم تا که نشکنم

امــروز مــــی برند مـــرا جــــرثقیل ها

چیزی که نیست را به خدایی که نیستیم

اثبات مــــی کنند تمـــــــــام ِ دلیـــــــل ها

در حسرت ِ گذشته ی بر باد رفته ای

آینده ی کپی شده ای از فسیل ها!

ناموسم و رفیق و وطن فحش می دهند

دارند بیت هـــام به من فحش می دهند

پرونده ای رها شده در بایگانی ام

از لایه های متن بیا تا بخوانی ام

باران نبود، امشب اگـــر گــونــه ام تر است

بر پشت من نه بار امانت، که خنجر است!

از نام هـــا نپــــــرس، از این بازی ِ زبان!

قابیل هم عزیز من! اسمش برادر است

از کودکیت، اکثــــر ِ اوقات درد بود

تنها رفیق ِ آن دل ِ تنهات درد بود

شاعر شدی به خاطر یک مشت گاو و خر

شاعر شدی ولـــــی ادبیـــــّات، درد بـود!

داری من و جنـــــون مرا حیف می کنی

داری شعار می دهم و کِـیف می کنی

در شـهر ما پرنده ی با پــــر نمی شود!

آنقدر بد شده ست که بدتر نمی شود

اسمش هرآنچه باشد: یا دوست یا رفیق

جـــــز وقت ارث با تــــــــو برادر نمی شود

از «دستمال» اشکی من استفاده هاست!!

نابرده رنـــــــج، گنــــــــج میسّر نمی شود!!

می چسبم از خودم به غم و شعر می شوم

از شعر گریــــه می کنــــــم و شعر می شوم!

از کاج هام موقــــع چاقــــو زدن توام

بگذار شهر هرچه بگویند! من، توام!

افتاده در ادامه ی هر گرگ، گلّه ها

محبوبیت، به رابطه ام با مجلّه ها

تشکیل نوظهوری ِ مشتی ستاره ها

از دادن ِ تمامـــی ِ … در جشنواره ها

شب های حرف و س.ک.س ِ به سیگار متـّصل

و اشک هـــــای شـــــعر، کنـــــار ِ در ِ هتـــــــل

دارم سؤال مــــی شوی از بـی جواب ها

بیهوده حرف می/ زده در گوش خواب ها

تا گریه ای شوم بغل ِ هر عروسکم

تا کز کنــم دوباره به کنج ِ کتاب ها

از گریه های دختر ِ می خواست یا نخواست

در ابتدای قصّـــــه کــــــه یک جور انتهاست!

تا صبــح عــر زدن وسط ِ دست های تو

بیداری ام بزرگ تر از فکر قرص هاست

از قصّه ی تو بعد ِ «یکی که نبود»ها

از آسمان محـــو شده پشت دودها

از قصّــــه ی دروغــــی ِ آدم بزرگ ها

تقسیم گوسفند جوان بین گرگ ها!

تسلیم باد/ رفتن ِ نامـوس ِ باغ ها

آواز دسته جمعی و شاد ِ کلاغ ها

یک جفت دست، دُور گلویم که سست شد

افتادن ِ  من  از  همـــــه ی  اتفــــــاق  هـــا

جنگل به خون نشست و درختان تبر شدند

و بار  مـــی بــرنــــــد  کماکان  الاغ هــــــــا!

در می روم از اینهمه پوچی به خانه ات

از خانه ام! بـــه گوشه ی امن ِ اتاق ها

پاشیدن ِ لجـن به جهان ِ مؤدّبت!

عصیانگری قافیه در قورباغه ها!!

لعنت به ساده لوحی ات و آن دل ِ خرت!

بهتت زده! شکسته در این شــهر باورت

به دست دوست یا که به آغوش امن عشق

این بار اعتمـــاد کنــــــی خاک بـــــر سرت!!

خشکیده چشم و گریه ی ابرم زیاد نیست

ای زندگــی بمیر! کــــــه صبرم زیاد نیست

از زنگ بـــی جواب ِ کسی در کیوسک ها

از زل زدن به بی کسی بچّه سوسک ها!

از بحث روزنامـــه ســــــر ِ کارمـــزدها

از بوی دست های تو در جیب دزدها

تزریق چشم های تو کنج ِ خرابه ها

از پاک کــــردن ِ همـــــه با آفتابه ها

از چند تا معادلــــه و چند تا فلش

از یک پری که آمده از راه دودکش

از انحراف من وسط ِ مستقیـــــم هـــــا!

از عشق جاودانه ی ما پشت سیم ها!!

از گریـــــه ی تمـام شده بعد ِ چند روز

از بالشم که بوی تو را می دهد هنوز

از آدمی که مثل تو از ماه آمده ست

از اینهمه بپرس:

چرا حال من بد است؟!!

از این شب برهنـــــه چراغ مرا بگیر

از قرص های خسته سراغ مرا بگیر

دستــی بــه روزهـــای خرابـــــم نمی بری

از چشم های توست که خوابم نمی بری

دارد جهـــان، غرور مرا مَرد می کند

سگ لرزه هام زیر پتو درد می کند

*

رد می شود شب از بغل من، سیاهپوش

با گریه هستمت که اگر نیستم به هوش

پوشانده شب تمامی این شهر زشت را

خوابیده است داخل سوراخ، بچّه موش!

شب می رسد… و تنها از، اینهمه سیاه

آوازهــــــای رفتگری مـــی رسد به گوش

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

از خودم مثل مرگ می ترسم _ سید مهدی موسوی

از خودم مثل مرگ می ترسم ، مثل ِ از زندگی شدن با هم

هیچ چی واقعاً نمی فهمم ! هیچ چی واقعاً نمی خواهم !!



دارم از اتفاق / می افتم ، مثل ِ از چشمهای غمگینت

مثل ِ از زندگی تو بیرون ! می زنم / زیر گریه ات را هم



در تنم وزنه های بی ربطی ست که مرا می کـُند به صندلی ام

در دلم بادِ رفته بر بادی ست که ترا تا همیشه در راهم ...



که بدانـم ترا نمی دانم ، که بدانـی مرا نمی دانی

که بداند دلـم گرفته ترا ، که بداند تمـام دنیا هم !



ریملت روی گونه می ریزد وسط اشکهای بچّگی ام

مثل یک موشک قراضه شده که بجا مانده بر تن ِ ماهم



مثل ِ یک موش کوچک از مغزم که ترا هی پنیر سوراخ است!

که فقط می دود همین لحظه ، همه ی روزها و شبها هم !!



قهوه ی روزهای بی خوابیم ، به تو هی می خورد به بخت سیاه

مثل یک مهدی ِ تمام شده ، که کم آورده و ... الـفبا هم...
ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد