دلخسته ام، از اینهمه دیوار ِ بی در که...

«ای مهربان! یک پنجره با خود بیاور کـه»

دنیا تـــــو را برد و بـه نفرت هاش عاشق کرد

این غول تنها، گوشه ی قصر خودش دق کرد

غولی که آخر توی «فصلی سرد» خواهد مرد

یا از تـــــو یا از شدّت سردرد خـــــواهد مـــرد

«مسعودخان کیمیایی» خوب می داند:

که آخر ِ قصّه همیشه مَرد خواهد مُرد!

دلــــخسته ام از شهر نامردی و رندی ها

پایان خوبم باش! مثل ِ «فیلم هندی» ها...