شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۷۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سید مهدی موسوی» ثبت شده است

شعر "این بار محکم تر بزن شب را در گوشم" از سید مهدی موسوی

این بار محکم تر بزن شب را در ِ گوشم

ساکت نگاهت می کنم، این بچّه گستاخ است

 

این آب و این قبله خبرهای بدی دارند

که سرنوشت گوسفندان، دست سلاخ است

 

جایی نخواهم رفت جز میدان آزادی…

این را کسی می گفت که سوراخ سوراخ است

 

«مرگ است قطعاً آخر عمری تمرگیدن»

سر را تکان دادند گویا چند تا برّه

 

بعداً بدون ترس و وحشت راه افتادند

بعداً علف خوردند تا شب داخل درّه

 

یعنی رفیق من به این مردم امیدی نیست

یعنی امیدی نیست! هرگز! هیچ! یک ذرّه!

 

در غار تاریک خودش خرس زمستانی

بیدار خواهد شد، نخواهد شد به این زودی

 

بودیم و هستیم و نمی مانیم تا فردا

هستند امّا کاخ های رو به نابودی

 

ماندیم با لبخند برجا و نفهمیدند

که گریه می کردیم پشت عینک دودی

 

که گریه می کردیم در جشن عروسی ها

که گریه می کردیم در هر مجلس شادی

 

که گریه می کردیم در چشمان قربانی

با آخرین آواز چوپان توی آبادی

 

که گریه می گردیم زیر بارش باران

در حسرت یک ذرّه از هر جور آزادی

 

ما داستان هامان بدل به واقعیت شد

در قصّه های بچه ی امروز، غولی نیست

 

این داغ های روی پیشانی که قلابی ست

در امتحان عشق، معیار قبولی نیست

 

از عهد دقیانوس تا امروز تاریک است

این غار خوابش برده و دیگر رسولی نیست

 

این آسمان حتماً دلش مثل دلم خون است

تا صبح پشت شیشه دارد اشک می ریزد

 

ساکت نشستیم و به این تکرار تن دادیم

ای کاش مردی باز حرف تازه ای می زد

 

روی مزار گوسفندان آب می پاشم

شاید که نسلی دیگر از این خاک برخیزد

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شعر "نکند ما را از تلویزیون می بینند" از سید مهدی موسوی

نکند پنجره ای پشت صلیبم باشد

نکند میکروفونی داخل جیبم باشد

 

نکند این «اس ام اس» در جایی ثبت شود

نکند گریه ی پشت تلفن، ضبط شود

 

نکند شاهد دعوامان در ماشینند

نکند داخل حمام تو را می بینند

 

نکند اسم تو را با دهنش بخش کند

نکند راز مرا تلویزیون پخش کند

 

نکند می داند، آنچه که من می دانم!

نکند پس فردا تیترِِ یکِ «کیهانم»

 

نکند رخنه کند در دل ایمانم، شک

نکند لو بدهم اسم تو را زیر کتک

 

نکند نامه ی جعلی مرا پست کنند

نکند این همه بد، قلب مرا سست کنند

 

تلخم و حل شده کابوس وجودم در سم

غیر تو از همه ی آدم ها می ترسم

 

همه دانسته و نادانسته، جاسوسند

«دستشان حلقه ی دار است و تو را می بوسند»

 

لخت در جیغترین لحظه ی تختت هستند

فکرِ در رفتنِ از هر شبِ سختت هستند

 

خسته ام از شب نفرینشده در بی رحمی

خسته ام... می ترسم... و تو فقط می فهمی...!

 

کاشکی آخرِ این سوز، بهاری باشد

کاشکی در بغلت، راه فراری باشد

 

کاشکی از همه مخفی بشود این شادی

کاشکی وصل شود عشقِ تو به آزادی

 

کاشکی بد نشود آخرِ این قصه ی بد

کاشکی باز بخوابیم، ولی تا به ابد

 

نکند دار سرانجام درختم باشد

نکند میکروفونی داخل تختم باشد

 

نکند ما را از تلویزیون می بینند...

 

 

از کتاب دلقک بازی جلوی جوخه اعدام

 

ادامه مطلب...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

"شعر من مثل بمب ساعتی است" از سید مهدی موسوی

شعر آغاز میشود با زن، سکس توی قطار هم دارد!

هیجان ِ رسیدن به قرار، عاشق بیقرار هم دارد

 

رد شدن از دل زمان و مکان، لحظه ی سر کشیدن لیوان

مثل آرامش است در طوفان! ترس دیوانه وار هم دارد

 

گفتن راز، بی سؤال و جواب! ترس از ساطور، ترس از قصاب

بوسه ای لای اشک و خواب و کتاب... سالها انتظار هم دارد

 

وسط فیلم، با صدای بلند، عشق من! بیخیال باش، بخند!

اول گریه دار داشته است، آخر گریه دار هم دارد

 

اول سال ما زمستان است، آخر سال ما زمستان است

ّبغلم کن! ... نه! ناامید نباش... مطمئنم بهار هم دارد

 

جرأت خنده، خاطره شده است! گشتن دور دایره شده است

روزهامان محاصره شده است، گرچه راه فرار هم دارد

 

عمر خورشیدشان موقتی است! ماهشان با پلنگ صورتی است!!

شعر من مثل بمب ساعتی است، خطر انفجار هم دارد...

 

از کتاب دلقک بازی جلوی جوخه اعدام

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شعر "امسال هم پیراهن خونی من مد بود" از سید مهدی موسوی

امسال هم پیراهن ِ خونی ِ من، مُد بود

امسال هم رؤیایمان آنچه نمی شد بود

 

امروز هم با گریه و گیتار می خوابی

امروز هم غمگین ترین جشن ِ تولد بود


فریادهایت از حرامی های شیش و هشت

تا بستگی پای تو، تا راه بی برگشت


از غربت دنباله دارت در شب مستی

از کوچه های «کلن» تا شب های «گوهردشت»


آهنگ استفراغ تو در این شب ِ زوری

تا دفع خون از مقعدم از اینهمه دوری


از گریه ام در خانه ای در حال ویرانی

از «چیز»هایی که نمی گویم... که می دانی...


شهریور است و شهر ما عمری ست پاییز است

«چیزی» نمی گویم که می دانی دلم «چیز» است


فریاد تو از زخم ها در بُهت سالن ها

تا حال مردم با کلیپ رقص «رپ کُن»ها!


این روزها... این روزها بدجور بی رحمند

این «هیچ کس»هایی که دردت را نمی فهمند


چشمان تو خونی، لبت خونی، دلت خونی

«از تو بدش می آید» این دنیای طاعونی


آنها که روی «چیز»شان ماندند تا ماندند

«بهرام»های گور را در گور خواباندند


می ترسی از این دشنه ها که داخل سینی ست

می ترسی از دنیا که قبرستان غمگینی ست


یاران ما مُردند از بس روز و شب مُردند

شب دزد آمد... خانه را، ویرانه را بردند!


ورچیده شد پای من و تو، «شاملو»، تاریخ...

گاو «حسن» را پشت ِ میز ِ شام ها خوردند


قبل از شروع بازی ات، زد سوت پایان را

در ماه «تیر»ش تجربه کردیم «باران» را


که روزها خوابید و خوابیدیم در رؤیا

شب ها جلوی چشممان بردند یاران را


فرداش جوک گفتیم و خندیدیم از عشقش

شب ها بغل کردیم اگر «همجنس»هامان را


«در سال بد در سال باد و سال اشک و شک»

در سال پیدا کردن ِ هر جرم بی مدرک!


در «سال خون» در «پارتی» مشروب می خوردیم

که خوب می مردند تا ما خوب می خوردیم!!


خوردیم و می خوردیم! این قانون آخور بود

زیر شکم خالی شد و توی شکم پُر بود


یک بسته خواب آور، سرنگ ِ پُر شده از هیچ

در دست های خسته ی آقای «دکتر» بود


در «مستراحی» به بزرگی زمین ریدیم

دنیا به من خندید و ما با مرگ خندیدیم


که مرده بودیم و هنوز این زندگی جان داشت

یک درصد ِ ناچیزتر، امّید امکان داشت


سارا اناری داشت غیر از قلب مجروحش

بابا سوار اسب می آمد، کمی نان داشت


می سوخت از تب، خواب های واقعی می دید

بیمار روی تخت من، بدجور «هذیان» داشت


نصف جهان در رقص شد، نصف جهان در خون

گل داد آخر سینه های عاشقان در خون


خاموش شد مثل چراغی آخر ِ دنیا

فریادهای آخرین «آوازه خوان در خون»


خاموش شد تاریخ... قرن بی فروغی بود

جز «فصل سرد» تو، همه چیزش «دروغی» بود!


خفاش ها انگار با فانوس همدستند!

خاموش شد تاریخ... نه! لب هاش را بستند


«وقتی که» «یغما» اشتباهی از سفر برگشت

که «انزلی» را خواب دیدم توی «گوهردشت»


«وقتی که» ترس از سایه ات... پاییز ِ بی حرفی

«وقتی که» اشک ِ «فاطمه» در یک شب برفی


دلشوره ی دائم از این دنیای پیچاپیچ

«وقتی که» هیچ ِ هیچ ِ هیچ ِ هیچ ِ هیچ ِ هیچ

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شعر "سگ بزن روی مستی اعصاب" از سید مهدی موسوی

سگ بزن روی مستی اعصاب

شب ِ این جمع را خراب بکن

جبر با احتمال ِ صد در صد

روی من واقعا حساب بکن!

 

گریه کن باز و «داریوش» بخوان

خفه کن رقص و پایکوبی را

تا که «فریاد زیر آب» شویم

طعم ِ ته مانده های خوبی را

 

توی زیبایی ات شعار بده

موی تب کرده را به باد بریز

عرق کارگر شو قبل از مزد!

اولین پیک را زیاد بریز

 

با همه مثل آفتاب بخواب

اهل عصیان ِ توی عصیان باش

شام را در کنار گرگ بخور

خار ِ در چشم ِ گوسفندان باش

 

روی من واقعا حساب بکن

حل شو در استکان، «چرا»یت را

مخفی ام پشت عینک دودی

جنبش ِ سبز ِ چشم هایت را

 

دود سیگار باش و سیگاری

دست ها را بمال بر سقف ِ...

گیج و دیوانه وار ارضا شو

توی یک ارتباط بی وقفه

 

سبز شو مثل برگ های لجوج

توی تهران ِ تا ابد دودی

فکر کن من، توام!... تو، من هستی...

درک کن عاشق جنون بودی!

 

چشم را خیره کن به این گلّه

سگ شو از خشم ِ آن دو تا برّاق

با زمین و زمان و مضمونش

حرفت این بود و هست: استفراغ!

 

قایمم کن ته ِ عروسک هات

شهر، آدم بزرگ هم دارد

زوزه سر کن به شوق همراهیم

بیشه جز موش، گرگ هم دارد!

 

مشت ها را بکوب بر دنیا

که کسی ریده توی اعصابت

خنده ای باش مثل پیروزی

جلوی چشم های قصّابت

 

توی زنجیر هم نمی خواهم

پیش ِ آدم فروش گریه کنیم

بغلم کن «شقایق» غمگین

تا که با «داریوش» گریه کنیم

 

گریه کن مثل انتخاب جنون

گریه هایی که از سر ِ شادی ست

آخرین پیک را زیاد بریز

لذت ِ محض، رمز آزادی ست...

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد