از خودم مثل مرگ می ترسم ، مثل ِ از زندگی شدن با هم

هیچ چی واقعاً نمی فهمم ! هیچ چی واقعاً نمی خواهم !!



دارم از اتفاق / می افتم ، مثل ِ از چشمهای غمگینت

مثل ِ از زندگی تو بیرون ! می زنم / زیر گریه ات را هم



در تنم وزنه های بی ربطی ست که مرا می کـُند به صندلی ام

در دلم بادِ رفته بر بادی ست که ترا تا همیشه در راهم ...



که بدانـم ترا نمی دانم ، که بدانـی مرا نمی دانی

که بداند دلـم گرفته ترا ، که بداند تمـام دنیا هم !



ریملت روی گونه می ریزد وسط اشکهای بچّگی ام

مثل یک موشک قراضه شده که بجا مانده بر تن ِ ماهم



مثل ِ یک موش کوچک از مغزم که ترا هی پنیر سوراخ است!

که فقط می دود همین لحظه ، همه ی روزها و شبها هم !!



قهوه ی روزهای بی خوابیم ، به تو هی می خورد به بخت سیاه

مثل یک مهدی ِ تمام شده ، که کم آورده و ... الـفبا هم...