از چشــم هام، آدم دلتنگ می بَرَند

با جرثقیل از دل من سنگ می برند

فحشـی ست در دلــــم کـــه شدیداً مؤدّب است

در من تناقضی ست که هر روزش از شب است

خوابیده اند در بغلم بی علاقه ها

پرواز مـــی کنند مرا قورباغـــه ها

از یاد مـــی برند مــــرا دیگـــــری کنند

از دستمال ِ گریه ی من روسری کنند

در کلّ شهر، خاله زنک ها نشسته اند

درباره ی زنـــی کــــه منــم داوری کنند

با آن سبیل! و خنجر ِ در آستینشان

در حقّ ما برادری و خواهـری کنند!!

چشم تو را که اسم شبش آفتاب بود

با ابرهای غمــــزده خاکستــــری کنند

ما قورباغه ایم و رها در ته ِ لجـن

بگذار تا خران چمن! نوکری کنند

ما درد می کشیم که جوجه فسیل ها!

در وصف عشق و زیر کمر شاعری کنند

از سختمان گذشته اگر سخت پوستیم!

بیچاره دشمنان شما! ما کـه دوستیم!!

از دعــــوی ِ برادری ِ با سبیــل ها!

تا واردات خارجی ِ دسته بیل ها!!

از تخت هـــای یک نفــره تا فشار قبر

خوابیدن از همیشگی ِ مستطیل ها

در جنگ بین باطل و باطل کـــه باختم

دارد دفاع می شود از چی وکیل ها؟!

دیروز مثل سنگ شدم تا که نشکنم

امــروز مــــی برند مـــرا جــــرثقیل ها

چیزی که نیست را به خدایی که نیستیم

اثبات مــــی کنند تمـــــــــام ِ دلیـــــــل ها

در حسرت ِ گذشته ی بر باد رفته ای

آینده ی کپی شده ای از فسیل ها!

ناموسم و رفیق و وطن فحش می دهند

دارند بیت هـــام به من فحش می دهند

پرونده ای رها شده در بایگانی ام

از لایه های متن بیا تا بخوانی ام

باران نبود، امشب اگـــر گــونــه ام تر است

بر پشت من نه بار امانت، که خنجر است!

از نام هـــا نپــــــرس، از این بازی ِ زبان!

قابیل هم عزیز من! اسمش برادر است

از کودکیت، اکثــــر ِ اوقات درد بود

تنها رفیق ِ آن دل ِ تنهات درد بود

شاعر شدی به خاطر یک مشت گاو و خر

شاعر شدی ولـــــی ادبیـــــّات، درد بـود!

داری من و جنـــــون مرا حیف می کنی

داری شعار می دهم و کِـیف می کنی

در شـهر ما پرنده ی با پــــر نمی شود!

آنقدر بد شده ست که بدتر نمی شود

اسمش هرآنچه باشد: یا دوست یا رفیق

جـــــز وقت ارث با تــــــــو برادر نمی شود

از «دستمال» اشکی من استفاده هاست!!

نابرده رنـــــــج، گنــــــــج میسّر نمی شود!!

می چسبم از خودم به غم و شعر می شوم

از شعر گریــــه می کنــــــم و شعر می شوم!

از کاج هام موقــــع چاقــــو زدن توام

بگذار شهر هرچه بگویند! من، توام!

افتاده در ادامه ی هر گرگ، گلّه ها

محبوبیت، به رابطه ام با مجلّه ها

تشکیل نوظهوری ِ مشتی ستاره ها

از دادن ِ تمامـــی ِ … در جشنواره ها

شب های حرف و س.ک.س ِ به سیگار متـّصل

و اشک هـــــای شـــــعر، کنـــــار ِ در ِ هتـــــــل

دارم سؤال مــــی شوی از بـی جواب ها

بیهوده حرف می/ زده در گوش خواب ها

تا گریه ای شوم بغل ِ هر عروسکم

تا کز کنــم دوباره به کنج ِ کتاب ها

از گریه های دختر ِ می خواست یا نخواست

در ابتدای قصّـــــه کــــــه یک جور انتهاست!

تا صبــح عــر زدن وسط ِ دست های تو

بیداری ام بزرگ تر از فکر قرص هاست

از قصّه ی تو بعد ِ «یکی که نبود»ها

از آسمان محـــو شده پشت دودها

از قصّــــه ی دروغــــی ِ آدم بزرگ ها

تقسیم گوسفند جوان بین گرگ ها!

تسلیم باد/ رفتن ِ نامـوس ِ باغ ها

آواز دسته جمعی و شاد ِ کلاغ ها

یک جفت دست، دُور گلویم که سست شد

افتادن ِ  من  از  همـــــه ی  اتفــــــاق  هـــا

جنگل به خون نشست و درختان تبر شدند

و بار  مـــی بــرنــــــد  کماکان  الاغ هــــــــا!

در می روم از اینهمه پوچی به خانه ات

از خانه ام! بـــه گوشه ی امن ِ اتاق ها

پاشیدن ِ لجـن به جهان ِ مؤدّبت!

عصیانگری قافیه در قورباغه ها!!

لعنت به ساده لوحی ات و آن دل ِ خرت!

بهتت زده! شکسته در این شــهر باورت

به دست دوست یا که به آغوش امن عشق

این بار اعتمـــاد کنــــــی خاک بـــــر سرت!!

خشکیده چشم و گریه ی ابرم زیاد نیست

ای زندگــی بمیر! کــــــه صبرم زیاد نیست

از زنگ بـــی جواب ِ کسی در کیوسک ها

از زل زدن به بی کسی بچّه سوسک ها!

از بحث روزنامـــه ســــــر ِ کارمـــزدها

از بوی دست های تو در جیب دزدها

تزریق چشم های تو کنج ِ خرابه ها

از پاک کــــردن ِ همـــــه با آفتابه ها

از چند تا معادلــــه و چند تا فلش

از یک پری که آمده از راه دودکش

از انحراف من وسط ِ مستقیـــــم هـــــا!

از عشق جاودانه ی ما پشت سیم ها!!

از گریـــــه ی تمـام شده بعد ِ چند روز

از بالشم که بوی تو را می دهد هنوز

از آدمی که مثل تو از ماه آمده ست

از اینهمه بپرس:

چرا حال من بد است؟!!

از این شب برهنـــــه چراغ مرا بگیر

از قرص های خسته سراغ مرا بگیر

دستــی بــه روزهـــای خرابـــــم نمی بری

از چشم های توست که خوابم نمی بری

دارد جهـــان، غرور مرا مَرد می کند

سگ لرزه هام زیر پتو درد می کند

*

رد می شود شب از بغل من، سیاهپوش

با گریه هستمت که اگر نیستم به هوش

پوشانده شب تمامی این شهر زشت را

خوابیده است داخل سوراخ، بچّه موش!

شب می رسد… و تنها از، اینهمه سیاه

آوازهــــــای رفتگری مـــی رسد به گوش