شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۷۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سید مهدی موسوی» ثبت شده است

دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را! _ سید مهدی موسوی

دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را!

بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را

داری کنار شوهرت از بغض می میری

شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را

هر بوسه ات یک قسمت از کابوس هایم شد

از ابتدا معلوم بودم انتهایم را

در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!

شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را

هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو

مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!

دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم

حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!

«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها

«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها

«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم

«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها

حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را

می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را

با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی

«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارض-ایی

«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود

خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود

خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام

از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!

خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام

خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...

روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار

سیگار با سیگار با سیگار با سیگار

می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لخ-تم

با دست لرزانت برایش شام می پختم

روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی

خوردی به لب هایم... مرا نان و نمک خوردی

بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور

هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی

راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ

از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!

بالا بیاور آسمان را از خدا، از من

مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!

دست مرا از دورهای دووور می گیری

داری تلو... داری تلو... از درد می میری

خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار

با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار

باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری

داری تنت را داخل حمّام می شوری!

با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت

کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت

«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد

بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد

جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی

از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی

از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات

جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات

بیدار شو از خرخرش در اوج تنهایی

و گریه کن با یاد من وقت خودارض-ایی

حس کن مرا که دست برده داخل گیست

حس کن مرا بر لکه های بالش خیست

حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت

حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!

حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام

حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!

حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم

بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم» 

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

من، این زن ِ غمگینو میشناسم _ سید مهدی موسوی

زن غمگین

اون گوشه داره اشک می ریزه

می دونه که رو گریه حسّاسم

بوی تنش تو خونه پیچیده

من، این زن ِ غمگینو میشناسم

 

می شینه پیشم مثل هر روز و

با قرص و بوسه فال می گیره!

می گم: نمی فهمی دوسِت دارم؟!

می گه: برای عاشقی دیره

 

میگه که دنیا جای خوبی نیست

هر کی که می فهمه غمی داره

می گم برای عشق، این خونه

دیوارهای محکمی داره

 

ترساشو می چینه توی ساکش

من مشت می کوبم به آینده

می گه: می دونی خیلی دیوونه م!

می بوسمش تو گریه و خنده

 

می بینمش که سمت در می ره

با چشم های قرمز ِ خونی

می گه تو حرفامو نمی فهمی

می گه تو دردامو نمی دونی

 

هر صبح که پا می شم از کابوس

خوابیده تو آغوش و احساسم

می ره که توی گریه برگرده

 

من این زن غمگینو میشناسم!

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

بیداری ِ تا صبح، روی بالشی خسته _ سید مهدی موسوی

بیداری تا صبح روی بالشی خسته

بیداری ِ تا صبح، روی بالشی خسته
با گریه خوابیدن کنار ساک دربسته

خوابیدن از برخاستن در خانه ای دیگر
برخاستن با هق هق دیوانه ای دیگر

بی خاطره، بی واژه، بی هر مشترک بودن
بیگانه ای در حسرت بیگانه ای دیگر

پرواز از ویرانه ی یک خانه ی دلگیر
ساکن شدن با بغض در ویرانه ای دیگر

برخاستن... خیس از عرق... رقصنده در آتش
با چرخ یک پنکه به دُور هیچ چی هایش!

لرزیدن از کابوس ِ فردا تا تبی دیگر
برخاستن در کشوری دیگر، شبی دیگر...

رؤیای فرضی ساختن در خانه ای فرضی
بیدار ماندن بی تو روی بالشی قرضی

از برنمی گردم به شک/ افتادن از بالا
دلتنگی ِ بدجورتر! حتی همین حالا!!

چرخیدن از چرخیدن از من دُور هی من که...
با رقص کاغذها میان گردش پنکه

با رقص در آغوش مشتی مست و دیوانه
شب خانه رفتن در کنار چند بیگانه

با مغز خالی، جیب خالی، سینه ای خالی...
در حسرت یک لحظه از هرجور خوشحالی

خوابیدن و برخاستن در شهر بی خنده
انسان بی امروز، در رؤیای آینده

سیگار نصفه در میان باد پاییزی
و تو که داری مثل سابق اشک می ریزی...

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

سبزه ها را گره زدم به غمت _ سید مهدی موسوی

سبزه ها را گره زدم به غمت

غم از صبر، بیشتر شده ام

سال تحویل زندگیت به هیچ

سیزده های در به در شده ام

 

سفره ای از سکوت می چینم

خسته از انتظار و دوری ها

سال هایی که آتشم زده اند

وسط چارشنبه سوری ها

 

بچه بودم... و غیر عیدی و عشق

بچه ها از جهان چه داشته اند؟!

در گوشم فرشته ها گفتند

لای قرآن «تو» را گذاشته اند!

 

خواستی مثل ابرها باشی

خواستم مثل رود برگردی

سیزده روز تا تو برگشتم

سیزده روز گریه ام کردی

 

ماه من بود و عشق دیوانه!

تا که یکدفعه آفتاب آمد

ماهی قرمزی که قلبم بود

مُرد و آرام روی آب آمد

 

پشت اشک و چراغ قرمزها

ایستادم! دوباره مرد شدم

سبزه ای توی جوی آب افتاد

سبز ماندم اگرچه زرد شدم

 

«و انْ یکاد»ی که خواندم و خواندی

وسط قصه ی درازی ها!!

باختم مثل بچه ای مغرور

توی جدی ترین  بازی ها!

 

سبزه ها را گره زدم اما

با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟

مثل من ذره ذره می میرند

 

همه ی سال های بی تحویل!

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

محکومم از قتل خودم، این مرگ عمدی! _ سید مهدی موسوی

محکومم از قتل خودم، این مرگ عمدی! 

دیوانه ام، دیوانه ام، دیوانه ام، دی... 

 

وا نـ ِ نـ ِ نـ ِ ... گفتن این شعر یعنی 

یک مشت واژه مثل من بی هیچ معنی 

 

من هستم و دنیایی از تصویرهایی 

که می زند در مغز من: «بام...بام... جدایی...» 

 

من می توانستم شما باشم، نبودم 

از ابتدا در انتها باشم، نبودم 

 

من مستم امشب از خودم، از شعرهایم 

باید که در خود قی کنم، بالا بیایم 

 

با یک کت و شلوار مشکی، سوسک مرده!! 

و آدمی که کله اش را باد برده 

 

و یک اتوبوس پر از آدم که می رفت 

یک کاروان مملو از ماتم که می رفت 

 

تصویر و هی تصویر... زن قلبش گرفته ست 

این شعر در دستان من آتش گرفته ست 

 

می سوزم از عشقی که روی پیکرم ریخت 

آبی که آن زن بر سر خاکسترم ریخت 

 

«ودکا» نمی خوردم فقط گریه... به هم ریخت 

ناگاه مرد و سایه اش با هم درآمیخت 

 

پایم شکسته... و دلم... و واژه هایم 

بگذار تا قعر لجن پایین بیایم 

 

یک مشت کرم زنده در مغزم... نبودند! 

تو فرض کن، تو فرض کن... و کم نبودند! 

 

حتّی تو هم... ول کن! نمی خواهم بگویم

حالا که با پایان قصّه روبرویم

 

من سعی کردم مثل این مردم نباشم

وقتی خدا می سوخت « من » هیزم نباشم

 

حالا خدا مرده... و من مرده... و هرچه

دنیای من خالی ست از دنیا، اگرچه ↓

 

تنهایی ام را شهر دارد می فشارد

مردی که جز تنهایی اش چیزی ندارد

 

هی آینه اصرار دارد که ببینم

که زنده هستم که هنوز عاشق ترینم

 

این آینه که نیست، یک عکس قشنگ است!

من مرده ام... و پاسخ آ یینه سنگ است

 

دارم به سمت هیچ بودن می گریزم

دریایم و باید که در جویی بریزم

 

دنیایتان دیگر برایم جا ندارد

این روزهای شبزده فردا ندارد

 

دیوانه تر از خویشم و دیوانه تر از

شعری که امشب آمده بر روی کاغذ

 

حتّی تو هم می ترسی از من نازنینم

حتّی نمی خواهم تو را دیگر ببینم!

 

در یک اتاق لعنتی باید بمیرم

در زیر مردی خط خطی باید بمیرم

 

هرچند شعر درد من پایان ندارد

من مرده ام... و واژه هایم جان ندارد

 

چیزی میان واژه ها پیدا نکردم

باید که دنبال خودم اینجا بگردم

 

با یک عصای کهنه در یک راه فرضی

در زیر جسمی یخ زده تا تو بلرزی ↓

 

و من بیاندیشم چرا اینقدر سردم

و در پی یک عاشق تازه بگردم...

 

حالا کسی در قعر ذهنم جان گرفته ست

دوران شعر و شاعری پایان گرفته ست

 

امروز رنگ و بوی خون را دوست دارم

ترکیب احساس و جنون را دوست دارم

 

حالا فقط در فکر چیزی تازه هستم

در فکر یک تردید بی اندازه هستم

 

دیوانه باشم یا که نه، بهتر! بمیرم

و زندگی را در خودم از سر بگیرم

 

حالا فقط من یک کلاغ شوم هستم

 

که تا ابد به زندگی محکوم هستم...

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد