یک چراغ خاموش است ، یک چراغ روشن نیست
کوچهای که تاریک است جای شعر گفتن نیست
هر دو پوچ میمانیم ، هر دو پوچ میمیریم
من که عاشق او بود ، او که عاشق من نیست
مثل اشتباهی محض ، در تضاد با خویشیم
آدم آهنی هستیم ،جنسمان از آهن نیست
مرد مثل دخترها ، گریه میکند آرام
زن اگرچه بغض آلود فرض میکند " زن " نیست
بی پناه و سرگردان ، در تمام این ابیات
اتّفاق میافتد ، شاعری که اصلا نیست
باز شعر میگویم ، گرچه خوب میدانم
شعر فلسفه بازیست جای گریه کردن نیست