این بار محکم تر بزن شب را در ِ گوشم

ساکت نگاهت می کنم، این بچّه گستاخ است

 

این آب و این قبله خبرهای بدی دارند

که سرنوشت گوسفندان، دست سلاخ است

 

جایی نخواهم رفت جز میدان آزادی…

این را کسی می گفت که سوراخ سوراخ است

 

«مرگ است قطعاً آخر عمری تمرگیدن»

سر را تکان دادند گویا چند تا برّه

 

بعداً بدون ترس و وحشت راه افتادند

بعداً علف خوردند تا شب داخل درّه

 

یعنی رفیق من به این مردم امیدی نیست

یعنی امیدی نیست! هرگز! هیچ! یک ذرّه!

 

در غار تاریک خودش خرس زمستانی

بیدار خواهد شد، نخواهد شد به این زودی

 

بودیم و هستیم و نمی مانیم تا فردا

هستند امّا کاخ های رو به نابودی

 

ماندیم با لبخند برجا و نفهمیدند

که گریه می کردیم پشت عینک دودی

 

که گریه می کردیم در جشن عروسی ها

که گریه می کردیم در هر مجلس شادی

 

که گریه می کردیم در چشمان قربانی

با آخرین آواز چوپان توی آبادی

 

که گریه می گردیم زیر بارش باران

در حسرت یک ذرّه از هر جور آزادی

 

ما داستان هامان بدل به واقعیت شد

در قصّه های بچه ی امروز، غولی نیست

 

این داغ های روی پیشانی که قلابی ست

در امتحان عشق، معیار قبولی نیست

 

از عهد دقیانوس تا امروز تاریک است

این غار خوابش برده و دیگر رسولی نیست

 

این آسمان حتماً دلش مثل دلم خون است

تا صبح پشت شیشه دارد اشک می ریزد

 

ساکت نشستیم و به این تکرار تن دادیم

ای کاش مردی باز حرف تازه ای می زد

 

روی مزار گوسفندان آب می پاشم

شاید که نسلی دیگر از این خاک برخیزد