فرزندان شکنجهگر
از شغل پدر چیزی نمیدانند
و او آنان را نوازش میکند
با همان دستی که کابل را فرود میآورد
و ناخن را میکشد...
فرزندان شکنجهگر
از شغل پدر چیزی نمیدانند
و او آنان را نوازش میکند
با همان دستی که کابل را فرود میآورد
و ناخن را میکشد...
کفاش محلهی شکنجهگر،
به لکههای خون روی کفشهای او مشکوک است.
لکههای سُرخی که همه روزه تکرار میشوند.
او شکنجهگر را کارمندِ یک اداره میپندارد...
کارمندی که هر شب
با کفشهای خونآلود به خانه برمیگردد.
گفتم: «بمان!» و نماندی!
رفتی،
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!
گفتم:
نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سکوت و
صعودُ
سقوط!
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم، هی افتادم!
هی بالا رفتم، هی افتادم...
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم، نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند!
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد،
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟
همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند!
حالا،
دوباره این من و ُ
این تاریکی و ُ
این از پی کاغذ و قلم گشتن1
گفتم : « - بمان!» و نماندی!
اما به راستی،
ستاره نیاز و نوازش!
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند،
این ترانه ها
در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟
انگار من پشت میزِ کافهای در حال خواندن شعری بودهام
و تو در آن سوی میز،
سر بر دستانت گذاشته، گوش میکردهای...
شکرِ کدام شعرِ عاشقانه را به فنجانت بریزم،
که جور دربیاید با چشمهای شکلاتیِ تو؟
معنای پنهان شده در گاتهای زرتشت
که زایندهرود از شانهات میگذرد!
تنها تو میتوانی بزرگترین آرزوی مرا
در عکسی به کوچکیِ یک قوطی کبریت
خلاصه کنی!
وقتی گونهات را بر ساعدت تکیه میدهی
باران از راست به چپ میبارد،
خورشید از چپ به راست طلوع میکند
و خطِ فارسی از پایین به بالا نوشته میشود...
و من گم میکنم دستِ چپ و راستم را
وقتی تو - در عکسی حتا -
کهرباهای دوگانهی چشمانت را به من میدوزی!
میتوانم به احترامِ نگاهت نظمِ جهان را به هم بزنم!
بنویسم!
بالا
به
پایین
از
را
فارسی
میتوانم
میتوانم باران را وادار کنم افقی ببارد
و به خورشید فرمان بدهم از چپ به راست طلوع کند
تا تو دوباره همه چیز را عادی ببینی!
همه چیز را به جز من
که دیوانهوار در حال زیر و رو کردن جهانم برای تو
و هرگز به چشمت نمیآیم!
رها کن سنگِ گوشهی گورستان را!
من آنجا نیستم!
وقتی باران میبارد
دستت را بر شیشههای خیسِ پنجره بگذار
تا گونههای مرا
نوازش کرده باشی!
این دستهای همیشه شوخِ من است
که هنگامِ بازگشتنت به خانه در غروبهای پاییزی
موهایت را
به پیشانیات میریزد، نه نسیم!
لمس کن تنِ درختان جنگل را،
برای در آغوش کشیدن من...
این گرانیتِ گرد گرفته را رها کن!
من آنجا نیستم!
زیرِ این سنگ
تنها مُشتی استخوان پوسیده است
و جمجمهای
که لبخندهای مرا حتا به خاطر نمیآورد!
برای دیدنم به تماشای دریا برو،
من هم قول میدهم
پشتِ تمام بطریهای خالی
در انتظارِ تو باشم...