من که اسیرِ مِه شدم
بی سپر و زِرِه شدم
خسته و زار و له شدم
نامیِ بی نشان من!
من که گره گره شدم
بختِ که را گشوده ای؟
مال و منال و ثروتم
جاه و جلال و شوکتم
علم و کمال و کسوتم
سارق کاردان من!
اینهمه را گذاشتی
خواب مرا ربوده ای؟
من که اسیرِ مِه شدم
بی سپر و زِرِه شدم
خسته و زار و له شدم
نامیِ بی نشان من!
من که گره گره شدم
بختِ که را گشوده ای؟
مال و منال و ثروتم
جاه و جلال و شوکتم
علم و کمال و کسوتم
سارق کاردان من!
اینهمه را گذاشتی
خواب مرا ربوده ای؟
از رعیت از دربار می ترسم
از آستین از مار می ترسم
گاهی انالحق می زنم امّا
از چوبه های دار می ترسم
از سایه از دیوار می ترسم
از موش های هار می ترسم
بسیار می گویم نترس امّا ...
امّا خودم بسیار می ترسم
از واژه ی تَکرار می ترسم
از هیچ ، چندین بار می ترسم!
از تعرفه از رای از خرداد
از صندوق ِ سیّار می ترسم!
از آرمانم بر زبان ِ او
از نُمره ام در امتحان ِ او
از گلّه ام در فکر ِ سَلّاخش
از سکّه ام در جیبِ سوراخش
از گریه هایم در دُعاهایش
از وعده هایش ، اِدّعاهایش
در کوچه در بازار می گریم
از هیچ هایش زار می گریم
از هیچ هایش زار می ترسم
از هیچ ، چندین بار می ترسم
می بینم از ریشه گسستن را
نزدیک می بینم شکستن را
از سَد که آن دور است می ترسم
از آنکه مامور است می ترسم
از آنکه معذور است می ترسم
در سینه ام یک آه محصور است
از آنکه محصور است می ترسم...
از واژه ی تکرار می ترسم
از هیچ چندین بار می ترسم
بسیار می گویم نترس امّا...
امّا خودم بسیار می ترسم ...
دوستت دارد و از دور کنارش هستی
روی دیوار اتاق و سر کارش هستی
آخرین شاعر دیوانه تبارش هستی
دل من، ساده کنم، دار و ندارش هستی
دوستش داری و از عاقبتش با خبری
دوستش داری و باید که دل از او نبری
دوستش داری و از خیر و شرش میگــُذری
دل من، از تو چه پنهان که تو بسیار خری
دوستت دارد و یک بند، تو را می خواهد
دوستت دارد و در بند تو را می خواهد
همه ی زندگی ات چند؟ تو را می خواهد
دل من، گند زدی گند، تو را می خواهد
شعر را صرف ِ همین عشق ِ پریشان کردی
همه ی زندگی ات را سپر ِ آن کردی
دوستش داری و پیداست که پنهان کردی
دل من،هر چه غلط بود فراوان کردی
دوستت دارد و از این همه دوری غمگین
دوستت دارد و توجیه ندارد در دین
دوستت دارد و دیوانگی ِ محض است این
دل من، لطف بفرما سر جایت بنشین
لب تو از لب او شهد و عسل می خواهد
لب او از تو فقط شعر و غزل می خواهد
دوستت دارد و از دور بغل می خواهد
دل من، این همه خوان،رستم ِ یل می خواهد
وقتی که مجرم می شوی، زندان مقصر نیست
درها اگر قفل است، زندانبان مقصر نیست
باران بخواهد یا نخواهد، خیس خواهی شد
بی چتر بیرون میروی، باران مقصر نیست
فرقِ میانِ راه با گمراه، بسیار است
قرآن نمی خوانَد کسی، قرآن مقصر نیست
نشو محبوب آن یاری که خود یار کسی باشد
نرو بالای دیواری که دیوار کسی باشد
نکن کاری که با خواری بیافتی در گرفتاری
گرفتاری اگر او هم گرفتار کسی باشد
بسوز ای دل... بساز ای دل... مریض آن کسی بودی
که فکرش را نمی کردی پرستار کسی باشد
اگر این عشق آزار است, عاشق نیستم دیگر
که بیزارم از آن کاری که آزار کسی باشد...