حلق خود را چهار پاره کنی

شعر تنها رسانه ات باشد

توی شهری که بی ادب شده است

ادبیات خانه ات باشد!

 

دستمالی سیاه برداری

چیزی از صلح و جنگ بنویسی

متناقض نمای غم باشی

زشتها را قشنگ بنویسی

 

پیشگو باشی و بفهمانی

که غروب از طلوع معلوم است

به کجا می روم، که در این راه

ته خط از شروع معلوم است

 

"تلخ" مثل همین که می نوشی

واقعیت برای غمگینهاست

فال من را نگیر، می دانم

زندگی قهوه ای تر از اینهاست!!

 

گفتی از غصه دست بردارم

از گل و عشق و خانه بنویسم

تو خودت را به جای من بگذار

با کدامین بهانه بنویسم؟!

 

در سرم درد شب نخوابی هاست

درد "شک می کنم به... پس هستم"!

افۀ شاعرانۀ من نیست

دستمالی که بر سرم بستم!

 

دست بردار از سرم لطفاً

حرفهایت فقط سیاهی داد

وقتی از "من"سؤال می پرسند

"تو" جواب مرا نخواهی داد

 

شعر تنها جوابگوی من است

نوزده سال و اینهمه سختی؟!

مثل دالی بدون مدلول است

شعر گفتن بدون بدبختی!

 

حلق خود را چهار پاره کنی

شعر تنها رسانه ات باشد

توی شهری که بی ادب شده است

ادبیات خانه ات باشد