شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فروغ فرخزاد» ثبت شده است

کاش چون پائیز بودم _ فروغ فرخزاد

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم

کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

 

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشگ هایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

 

وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می زد

 

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه من ...

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دل های خسته

پیش رویم:

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر:

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام:

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

نگه دگر بسوی من چه می کنی؟ _ فروغ فرخزاد

نگه دگر بسوی من چه می کنی؟

چو در بر رقیب من نشسته ای

به حیرتم که بعد از آن فریب ها

تو هم پی فریب من نشسته ای

  

به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا

که جام خود به جام دیگری زدی

چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی

  

برو ... برو ... بسوی او، مرا چه غم

تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان

بر او بتاب زآنکه من نشسته ام

به ناز روی شانه ستارگان

  

بر او بتاب زآنکه گریه می کند

در این میانه قلب من به حال او

کمال عشق باشد این گذشت ها

دل تو مال من، تن تو مال او

  

تو که مرا به پرده ها کشیده ای

چگونه ره نبرده ای به راز من؟

گذشتم از تن تو زانکه در جهان

تنی نبود مقصد نیاز من

 

 اگر بسویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو

  

کنون که در کنار او نشسته ای

تو و شراب و دولت وصال او!

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق بی زوال او!

 

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت _ فروغ فرخزاد

 رفتم ، مرا  ببخش و مگو  او وفا نداشت                       راهی  به  جز  گریز برایم  نمانده  بود

 

این  عشق  آتشین   پر  از  درد  بی امید                      در  وادی  گناه و  جنونم  کشانده  بود

رفتم  که داغ بوسه ی پر حسرت  تو  را                        با  اشکهای  دیده  ز  لب شستشو دهم

رفتم  که   نا تمام   بمانم  در  این  سرود                      رفتم  که  با نگفته به  خود  آبرو دهم

رفتم ، مگو مگو که چرا رفت ، ننگ بود                         عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده ی خموشی و ظلمت ، چو نور صبح                   بیرون  فتاده بود  به یک باره  راز ما

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم                   در لا به لای  دامن شب رنگ زندگی

رفتم  که  در سیاهی  یک  گور  بی نشان                     فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم                        از خنده های وحشی  طوفان گریختم

از  بستر  وصال  به آغوش  سرد  هجر                        آزرده  از  ملامت   وجدان  گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز                        دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر

 

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم              مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

 

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش                در  دامن  سکوت  به  تلخی   گریستم

 

نالان  ز کرده ها و  پشیمان  ز گفته ها                         دیدم  که  لایق  تو  و عشق  تو  نیستم

 

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

این کتاب بی سرانجامست _ فروغ فرخزاد

آه ای مرد که لبهای مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

هیچ در عمق دو چشم خامشم

راز این دیوانگی را خوانده ای؟

هیچ میدانی که من در قلب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟

هیچ میدانی کز این عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم؟

گفته اند آن زن زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان می دهد

آری اما بوسه از لبهای تو

بر لبان مرده ام جان میدهد

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کاینسان تو را جویم به کام

خلوتی میخواهم و آغوش تو

خلوتی میخواهم ولبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر

ساغری از باده هستی دهم

بستری میخواهم از گلهای سرخ

تا در آن یک شب تو را مستی دهم

آه ای مردی که لبهای مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

این کتاب بی سرانجامست و تو

صفحه کوتاهی از آن خوانده ای

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

به زمین میزنی و میشکنی عاقبت شیشه امیدی را _ فروغ فرخزاد

 به زمین میزنی و میشکنی

عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و میسازی سرد

در دلی آتش جاویدی را

دیدمت وای چه دیداری وای

این چه دیدار دلازاری بود

بی گمان برده ای از یاد آن عهد

که مرا با تو سر و کاری بود

دیدمت وای چه دیداری وای

نه نگاهی نه لب پر نوشی

نه شرار نفس پر هوسی

نه فشار بدن و آغوشی

این چه عشقی است که دردل دارم

من از این عشق چه حاصل دارم

می گریزی ز من و در طلبت

بازهم کوشش باطل دارم

باز لبهای عطش کرده من

لب سوزان ترا می جوید

میتپد قلبم و با هر تپشی

قصه عشق ترا میگوید

بخت اگر از تو جدایم کرده

می گشایم گره از بخت چه بک

ترسم این عشق سرانجام مرا

بکشد تا به سراپرده خک 

 خلوت خالی و خاموش مرا

تو پر از خاطره کردی ای مرد

شعر من شعله احساس من است

تو مرا شاعره کردی ای مرد

آتش عشق به چشمت یکدم

جلوه ای کرد و سرابی گردید

تا مرا واله بی سامان دید

نقش افتاده بر آبی گردید

در دلم آرزویی بود که مرد

لب جانبخش تو را بوسیدن

بوسه جان داد به روی لب من

دیدمت لیک دریغ از دیدن

سینه ای تا که بر آن سر بنهم

دامنی تا که بر آن ریزم اشک

 آه ای آنکه غم عشقت نیست

می برم بر تو و بر قلبت رشک

به زمین می زنی و میشکنی

عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و میسازی سرد

در دلی آتش جاویدی را 

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد