شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فروغ فرخزاد» ثبت شده است

خاطرات _ فروغ فرخزاد

باز در چهره خاموش خیال 

خنده زد چشم گناه آموزت 

باز من ماندم و در غربت دل 

حسرت بوسه هستی سوزت 

باز من ماندم و یک مشت هوس 

باز من ماندم و یک مشت امید 

یاد آن پرتو سوزنده عشق 

که ز چشمت به دل من تابید 

باز در خلوت من دست خیال 

صورت شاد ترا نقش نمود 

بر لبانت هوس مستی ریخت 

در نگاهت عطش طوفان بود 

یاد آن شب که ترا دیدم و گفت 

دل من با دلت افسانه عشق 

چشم من دید در آن چشم سیاه 

نگهی تشنه و دیوانه عشق 

یاد آن بوسه که هنگام وداع 

بر لبم شعله حسرت افروخت 

یاد آن خنده بیرنگ و خموش 

که سراپای وجودم را سوخت 

رفتی و در دل من ماند به جای 

عشقی آلوده به نومیدی و درد 

نگهی گمشده در پرده اشک 

حسرتی یخ زده در خنده سرد 

آه اگر باز بسویم آیی

دیگر از کف ندهم آسانت 

ترسم این شعله سوزنده عشق 

آخر آتش فکند بر جانت

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شب و هوس _ فروغ فرخزاد

شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نمی آید

اندوهگین و غمزده می گویم

شاید ز روی ناز نمی آید

چون سایه گشته خواب و نمی افتد

در دامهای روشن چشمانم

می خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه های نبض پریشانم

مغروق لحظه های فراموشی

مغروق این سلام نو از شبار

در بوسه و نگاه و همآغوشی

می خئاهمش در این شب تنهایی

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد، درد ساکت زیبایی

سرشار، از تمامی خود سرشار

می خواهمش که بفشردم بر خویش

بر خویش بفشرد من شیدا را

بر هستیم به پیچد، پیچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را

در لابلای گردن و موهایم

گردش کند نسیم نفسهایش

نوشد بنوشد که بپیوندم

با رود تلخ خویش به دریایش

وحشی و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله های سرکش بازیگر

درگیرم، به همهمه ی درگیرد

خاکسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش

بینم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جویم

لذات آتشین هوسها را

می خواهمش دریغا، می خواهم

می خواهمش به تیره به تنهایی

می خوانمش به گریه به بیتابی

می خوانمش به صبر، شکیبایی

لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره های شب، شب بی پایان

او آن پرنده شاید می گرید

بر بام یک ستاره سر گردان

ادامه مطلب...
۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

روی خاک _ فروغ فرخزاد

 

هرگز آرزو نکرده ام

یک ستاره در سراب آسمان شوم

یا چو روح برگزیدگان

همنشین خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمین جدا نبوده ام

با ستاره آشنا نبوده ام

روی خاک ایستاده ام

با تنم که مثل ساقه گیاه

باد و آفتاب و آب را

می مکد که زندگی کند

 

بارور ز میل

بارور ز درد

روی خاک ایستاده ام

تا ستاره ها ستایشم کنند

تا نسیمها نوازشم کنند

 

از دریچه ام نگاه می کنم

جز طنین یک ترانه نیستم

جاودانه نیستم

 

جز طنین یک ترانه آرزو نمی کنم

در فغان لذتی که پاکتر

از سکوت ساده غمیست

آشیانه جستجو نمی کنم

در تنی که شبنمیست

روی زنبق تنم

بر جدار کلبه ام که زندگیست

یادگارها کشیده اند

مردمان رهگذر:

قلب تیرخورده

شمع واژگون

نقطه های ساکت پریده رنگ

بر حروف درهم جنون

 

هر لبی که بر لبم رسید

یک ستاره نطفه بست

در شبم که می نشست

روی رود یادگارها

پس چرا ستاره آرزو کنم؟

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

دیو شب _ فروغ فرخزاد

لای لای ای پسر کوچک من 

دیده بربند که شب آمده است 

دیده بر بند که این دیو سیاه 

خون به کف ‚ خنده به لب آمده است 

سر به دامان من خسته گذار 

گوش کن بانگ قدمهایش را 

کمر نارون پیر شکست 

تا که بگذاشت بر آن پایش را 

آه بگذار که بر پنجره ها 

پرده ها را بکشم سرتاسر 

با دو صد چشم پر از آتش و خون 

میکشد دم به دم از پنجره سر 

از شرار نفسش بود که سوخت 

مرد چوپان به دل دشت خموش 

وای آرام که این زنگی مست 

پشت در داده به آوای تو گوش 

یادم آید که چو طفلی شیطان 

مادر خسته خود را آزرد 

دیو شب از دل تاریکی ها 

بی خبر آمد و طفلک را برد 

شیشه پنجره ها می لرزد 

تا که او نعره زنان می آید 

بانگ سر داده که کو آن کودک 

گوش کن پنجه به در می ساید 

نه برو دور شو ای بد سیرت 

دور شو از رخ تو بیزارم 

کی توانی بر باییش از من 

تا که من در بر او بیدارم 

ناگهان خامشی خانه شکست 

دیو شب بانگ بر آورد که آه 

بس کن ای زن که نترسم از تو 

دامنت رنگ گناهست گناه 

دیوم اما تو زمن دیوتری 

مادر و دامن ننگ آلوده! 

آه بردار سرش از دامن 

طفلک پاک کجا آسوده ؟ 

بانگ میمرد و در آتش درد 

می گدازد دل چون آهن من 

میکنم ناله که کامی کامی 

وای بردار سر از دامن من

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

صبر سنگ _ فروغ فرخزاد

 

روز اول پیش خود گفتم 

دیگرش هرگز نخواهم دید 

روز دوم باز میگفتم 

لیک با اندوه و با تردید 

روز سوم هم گذشت اما 

بر سر پیمان خود بودم 

ظلمت زندان مرا میکشت 

باز زندانبان خود بودم 

آن من دیوانه عاصی 

در درونم هایهو می کرد 

مشت بر دیوارها میکوفت 

روزنی را جستجو می کرد 

در درونم راه میپیمود 

همچو روحی در شبستانی 

بر درونم سایه می افکند 

همچو ابری بر بیابانی 

می شنیدم نیمه شب در خواب 

هایهای گریه هایش را 

در صدایم گوش میکردم 

درد سیال صدایش را 

شرمگین می خواندمش بر خویش 

از چه رو بیهوده گریانی 

در میان گریه می نالید 

دوستش دارم نمی دانی 

بانگ او آن بانگ لرزان بود 

کز جهانی دور بر میخاست 

لیک درمن تا که می پیچید 

مرده ای از گور بر می خاست 

مرده ای کز پیکرش می ریخت 

عطر شور انگیز شب بوها 

قلب من در سینه می لرزید 

مثل قلب بچه آهو ها 

در سیاهی پیش می آمد 

جسمش از ذرات ظلمت بود 

چون به من نزدیکتر میشد 

ورطه تاریک لذت بود 

می نشستم خسته در بستر 

خیره در چشمان رویاها 

زورق اندیشه ام آرام 

می گذشت از مرز دنیا ها 

باز تصویری غبار آلود 

زان شب کوچک ‚ شب میعاد 

زان اطاق ساکت سرشار 

از سعادت های بی بنیاد 

در سیاهی دستهای من 

می شکفت از حس دستانش 

شکل سرگردانی من بود 

بوی غم می داد چشمانش 

ریشه هامان در سیاهی ها 

قلب هامان میوه های نور 

یکدیگر را سیر میکردیم 

با بهار باغهای دور 

می نشستم خسته در بستر 

خیره در چشمان رویا ها 

زورق اندیشه ام آرام 

میگذشت از مرز دنیا ها 

روزها رفتند و من دیگر 

خود نمیدانم کدامینم 

آن مغرور سر سخت مغرورم 

یا من مغلوب دیرینم ؟ 

بگذرم گر از سر پیمان 

میکشد این غم دگر بارم 

می نشینم شاید او آید 

عاقبت روزی به دیدارم

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد