بندِ رختی وسط طوفانم
دستم از پیرهنت کوتاه است
ابرها پشت سرم میگریند
اتفاقات بدی در راه است
لبِ یک پنجرهی لیمویی
باد و بوران گره میخورد به هم
شهر همسفرهی طوفان میشد
حالم از پنجره میخورد به هم
من روانیتر از آنم که تو را
بعدِ ده سال فراموش کنم
آنچه در جانِ من انداختهای
آتشی نیست که خاموش کنم
خواهرِ ناتنیام میگوید
روی خرپشته خدا را دیده
با پسرخالهی شیطان یک شب
سیبِ نفرین شده را بلعیده
روی دستان عرق کردهی شهر
میدود تا به زمستان برسد
قول داده به عروسکهایش
که به مهمانیِ باران برسد
در شبِ جنگلِ اسرار آمیز
رد شد از گُردهی خیسِ پل سرخ
مثل یک عطر فراموش شده
رفت تا خاطرهی یک گل سرخ
یک زنِ ساحره با جارویش
برده او را به تماشای بهار
خواهرم رفته که با این رفتن
گم شود لای درختان انار
خواهرم کاش از این خاک مریض
سهم تو شاخهی میخک باشد
کاش غمبارترین دغدغهات
شکمِ خالیِ قلک باشد
چه بخواهی چه نخواهی خواهر
سهم ما آینهای از آه است
ابرها پشت سرم میگریند
اتفاقات بدی در راه است
از حبابِ نفسم میفهمم
چیزی از من تهِ دریا مانده
مثل جا ماندن قلاب در آب
بدنم در بدنت جا مانده
روحِ برخواسته از تابوتم
شعرِ بیرون زده از لای کتاب
من به نومیدیِ خود معتادم
ماهیِ مُرده نیانداز به آب
اسبها بارِ نمک میبردند
به سرم زد که گریزان باشم
بزنم سمت خیابانخوابی
کتفِ در رفتهی تهران باشم
دکهها بسته و میدان خسته
از دو تا سایه نشانی هم نیست
کوچهها در بغلِ پاییزند
صندوقِ نامهرسانی هم نیست
همه رفتند فقط من دیدم
جاده از حرفِ سفر پا نکشید
پشت تنهاییِ خود صف بستم
هیچکس کرکره بالا نکشید
همه بودند فقط من رفتم
تا به دروازهی رویا برسم
از همین جادهی بیرحم بپرس
من نمیخواستم اینجا برسم
همه رفتند فقط من دیدم
پنجره جِر زد و با طوفان رفت
بیخِ دیوار زنی بیسایه
از غبار آمد و با باران رفت
خواب دیدم که زنی در باران
بچهای را دمِ یک خانه گذاشت
زنِ دیگر که به آن خانه رسید
زیرِ چادر زد و او را برداشت
زیرِ چادر زد و من را برداشت
برد تا گریهی قنداقی سرد
برد تا رابطهی پرده و باد
برد تا تجربهی فصلی سرد
متولد شدم از تاریکی
پوست انداختم از گهواره
و فرود آمدم از پلهی ماه
روی غمناکترین سیاره
تهِ انباریِ مغزم هر روز
یک بغل خاطره زندان کردم
آخرین تکهی آغوشم را
تهِ صندوقچه پنهان کردم
بچگیهای زمین یادم نیست
نطفهی خانهنشین یادم نیست
خوابِ کوتاهِ جنین یادم نیست
تُف به این حافظهی نامردم
سرخوشیهای نفهمانه کجاست
شوقِ تعقیبِ دو پروانه کجاست
نقشهی تا شدهی خانه کجاست
که به تابوتِ خودم برگردم
شهر با هیچکسی کار نداشت
غیرِ یک منظرهی تار نداشت
برزخی بود که دیوار نداشت
پس به آیینه پناه آوردم
من و سنگینیِ آوارِ لَحَد
من و منها شدن از هر چه عدد
از الفبای اَزل تا به ابد
مضربِ تب به توانِ دردم
خواهر ناتنیام میگوید
یک نفر خرخرهاش را برده
آفتاب از سرِ یک بامِ بلند
همهی بستنیاش را خورده
ابر میبارد و او میغرد
ابر میغرد و او میبارد
زیر پیراهنِ خاکستریاش
پَرِ گنجشک نگه میدارد
با درختانِ موازی در باد
مثل یک ابرِ پدر مُرده گریست
یک نفر نیست بگوید دختر
حلزونی تهِ این باغچه نیست
میروی، پنجره را میبندم
میروی، سایه به دنبالِ تو نیست
مدتی میگذرد میفهمی
پنجره، فکر، هوا؛مالِ تو نیست
پُرم از وحشتِ انکار شدن
مثل تنهاییِ یک دلقکِ پیر
مثل یک پیریِ قبل از موعد
مثل یک پنجرهی غافلگیر
مثل کفبینیِ باد از کوچه
مثل نخ دادنِ یک کوچه به زن
مثل یک زن که پُر از تنهاییست
پُرم از وحشتِ انکار شدن
وقتِ ویران شدنِ این خانه
چشمِ بیدار فقط آینه بود
شاهدِ غیبتِ زیباییِ تو
آخرینبار فقط آینه بود
آخرینبار همین آینه بود
که تو را دید و خودارضایی کرد
چشم از دیدنِ مهمانها بست
فقط از سنگ پذیرایی کرد
دیگر اِی خانهی پیچیده به مه
جاده معنای رسیدن به تو نیست
برف با آن همه جا پایِ سپید
سرِ نخهای رسیدن به تو نیست
قبلِ پاییز تو غایب بودی
بعدِ پاییز تو غایب بودی
همه جا کافهنشینی کردم
آنورِ میز تو غایب بودی
آن طرفتر نمِ باران هم بود
سرفهی خشکِ درختان هم بود
ساعتِ خیرهی میدان هم بود
چشمِ بد دور، دو فنجان هم بود
آنورِ میز تو غایب بودی...
آنورِ میز هوا تاریک است
همهی منظرهها کاغذیاند
وسطِ قابِ خیابانی سرخ
دو نفر شکلِ خداحافظیاند
زنِ تنها، زنِ مرد آزرده
زنِ از آینه سیلی خورده
زنِ از درد به خود پیچیده
تهِ فنجان زنِ دیگر دیده
مردِ مردودِ مدارا کرده
شکلِ یک عقدهی سر وا کرده
مردِ حمّالِ دو جین ویرانی
کفشِ بیرون زده از مهمانی
بازی از نیمه به اتمام رسید
سایهی مرد به زن بازنگشت
سهمِ تفریحِ کسی دیگر بود
بومرنگی که به من بازنگشت
ما به تنهاییِ هم چسبیدیم
مثل چسبیدنِ رختی به کمد
دستِ رد خورده به هم برگشتیم
شکلِ برگشتنِ فریاد به خود
ما به تنهاییِ هم چسبیدیم
که نترسیم و هوایی بخوریم
فهمِ تنهاییِ ما ممکن نیست
بس که از مادهی تاریک پُریم
یک سرِ کوچه به سرما وصل است
سرِ دیگر به غباری ممتد
دستم از خاطرهها بیرون است
ماندهام زیرِ فشاری ممتد
از همین پنجرهی لیمویی
میتوانم به جهان اخم کنم
میتوانم بزنم زیرِ تگرگ
صورتِ پنجره را زخم کنم
ناگزیرم که در این ساعتِ بد
پای دیوار ترُک جمع کنم
باید از کوچهی سوزن خورده
لاشهی بادکنک جمع کنم
خواهرم؛نیمهی تاریکترم
با تو در متنِ سفر خواهم مُرد
من که جای دو نفر زیستهام
پس به جای دو نفر خواهم مُرد
سبز یعنی خَزه بستن در جوی
سبز یعنی سفری در باران
سبز یعنی خبری در گوشی
سبز یعنی درِ بیمارستان
خواهرم در شکمِ رویا بود
سرد و سرخورده به دنیا آمد
ابرها پشتِ سرم محو شدند
خواهرم مُرده به دنیا آمد