روز میلاد من است آمدهام دست کشم
به سر و گوشِ عرق کردهی دنیای خودم
قول دادم که در این شعر فقط من باشم
تا خودم با همه خود باشم و تنهای خودم
ردِ انگشتِ تو بر سینهی سیب است هنوز
من غلط کرده و مغضوبِ خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدارِ تن و جای کمربند شدم
شک نکن بیمن از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هروقت غمی شِیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن
قول دادم که در اندیشهی خود حبس شوم
دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس
به تنِ هیچ عقابی پَر و بالی ندهم
تو که رفتی پیِ تاب و طپش رود، برو
به قدمهای اسیرِ لجنم فکر نکن
من به دستان خودم گورِ خودم را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
من محالم،تو به ممکن شدنم فکر نکن
و به آلودگیِ پیرهنم فکر نکن
گرچه رو زخمیام و دستکج و تند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن
بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غمانگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن
نفسی تازه کن و اره بکِش،شاخه بریز
به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن
شک نکن بیمن از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن
یا که خاکی به سرِ آینهی بکر کنید
یا از اینجا به غبارِ سخنم فکر کنید
شانه بر شانهی هم پشت به هم ساییدند
خرده شنها صف و صف پشت هم انبوه شدند
مثل واگیرترین حادثه دورم کردند
قطعههای بدنم بافتی از کوه شدند
قد کشیدم سرِ دوشم به لبِ ابر رسید
سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم
عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد
قامتش را سرِ سبابهی خود میبندم
عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد
کولیِ دشت شوم معرکه آغاز کنم
در دلم آهنِ تَفدیدهی بسیاری هست
وای ازآن دَم که بخواهم دهنی باز کنم
آنچنان مست کنم روح بچرخد در من
آنچنان نعره زنم سقفِ زمین چاک شود
آنچنان شانه به لرزانم و هی هی بکنم
که برای همهی دشت خطرناک شود
این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت
آنچه من خوردهام از حدِ خودم بیشتر است
میرود بمبِ دلم فاجعه آغاز کند
هر کسی دورتر است،عاقبتاندیشتر است
ناگهان شد که زمین نبضِ جنونش زد و بعد
خونم از حلق به جوش آمد و نابود شدم
در جهانی که پُر از فرضیههای شدن است
واقعا سوختم و باختم و دود شدم
آن که جان کَند و خطر کرد و به بالا نرسید
آن که دائم هوسِ سوختنِ ما میکرد
آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید
کاش میآمد و از دور تماشا میکرد
زیر خاکسترم انگار دری باز شد و
ساقهی سیب شدم،حسرتِ حوّا برخاست
سیبِ دندانزده از دست تو افتاد به خاک
گرد و خاک از لبهی عِقدِ ثریا برخاست
شاخه در شاخه فریبم،سبدی سیب بچین
دامنی از تبِ گندم ببر و نانش کن
با سکوتی که تو داری سرِ زا میمیری
بغضِ اندوخته را لو بده عصیانش کن
شاخههایم هوسِ پنجهی چیدن دارند
من درختم،تو به اندازهی من انسانی
من اسیرم،تو برو شاخِ زمین را بشکن
گور بابای سر و این همه سرگردانی
منطقِ جاذبه در فلسفهاش پنهان بود
تا که تقدیر به دستانِ من افتاد از دست
جذبهی ذهنِ زمین زیر معما میماند
پاسخ از دامنِ من بود اگر کشفی هست
میوه از دامن من بود اگر روزِ هُبوط
آدم از وسوسه افتاد زمین انسان شد
آه اگر سیب نبود عشق چه باید میکرد
من رسیدم که دل از بندِ دل آویزان شد
ردِ انگشتِ تو بر سیلیِ سیب است هنوز
من غلط کردم و مغضوبِ خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدارِ تن و جای کمربند شدم
ردِ انگشتِ خودت بود ولی ما خوردیم
شوکران از لبِ لیوانِ تو خوردن دارد
موجِ کف کرده و طوفانی و بیماه و نگاه
دل به این ورطهی تاریک سپردن دارد
رد انگشتِ تو بر گودیِ فنجان من است
از کجا دست به آیندهی فالم بردی
همه دیدند که یک سیبِ معلق دارم
لعنتی پیش خودم زیر سوالم بردی
رد انگشت تو بر پیرهنِ پارهی من
بر تنم جز اثرِ مرگ مگر چیزی هست
در لباسی که از این معرکهها میگذرد
سایهی بیسر و پاییست اگر چیزی هست
رد انگشت تو بر حلق من و حلق خودت
هر دوتامان سرِ کیفیم که مرگ آمده است
کفن گرم به تن کن که در این قبرِ غریب
پیش پای من و تو باز تگرگ آمده است
پشت یک میز خزیدیم که بازی بکنیم
رو به رو بودنِ با عشق جگر میخواهد
این قمار عاقبتش جانِ مرا میبازد
با تو سرشاخ شدن دستِ قَدَر میخواهد
زندهام،هر چه زدی تیغه به شریان نرسید
خیز بردار ببینم خطری هم داری؟
زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم
عشق من،اَرهی تَنتیزتری هم داری؟
تند و کُندی،همهی مساله این است،فقط
خنجرت کُند و عجولی که رگی باز کنی
مثل پایان غمانگیزترین کرمِ جهان
سعی داری که پس از مرگِ خود آغاز کنی
مثل گاوی که زمین خورد،خودم را خوردم
تو در اندیشهی آن پیله به خود چسبیدی
قصه از کوه به این گاو رسیده،تو بگو
غیرِ پروانه شدن خوابِ چه چیزی دیدی؟
پایِ در کفشِ جهان رفته زمین خواهد خورد
قدِ پاهای خودت کفش به پا کن گلِ من
فکرِ همزیستیِ با منِ بیگانه نباش
جا برای خودِ من باز نکرد آغُلِ من
نره گاوی که در اندیشهی نشخوارِ خود است
پای بشقابِ هزاران زنِ هندو خوابید
گاوِ کف کرده و خرناسکِشِ قصه شدم
تا دهان و شکمی هست مرا دریابید
شقههایم سرِ میخ است،به آتش بکشید
زیر خاکستر این شعر کبابش بکنید
این بُتی را که به دستانِ خودم ساختهام
مَفصَل از هم به درآرید و خرابش بکنید
زیر خاکستر این شعر کبابم بکنید
مابقی را بگذارید که سگها ببرند
مَردهایی که به دل حسرتِ دختر دارند
شاخها را بفروشند و عروسک بخرند
نره گاوی که منم،پای خودم مسلخِ من
گوشهی لیزِ همین ذهن زمین خواهم خورد
ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد
مرگِ بیحوصله از یاد مرا خواهد برد
ترسم این بود همان بر سرِ شعرم آمد
سینهی کوه و تنِ باغ خیابان شده بود
کوه و حیوان و درختان همه خاموش شدند
وقتِ سوسو زدنِ حضرتِ انسان شده بود
قدسیان بر سرِ همصحبتیام چانه زدند
بوسه بر قامتِ این نوبرِ بیگانه زدند
ریسه از تاک کشیدند و به کاشانه زدند
دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
گم شدم،پرت شدم،تار تنیدم به سکوت
تشنه کف کرده و تَف دیده در عمقِ برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت
ساکنانِ حرمِ سِتر و عفاف ملکوت
با منِ راهنشین بادهی مستانه زدند
من بد آوردهی دنیای پُر از بیم و امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیبِ ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعهی کار به نام منِ دیوانه زدند
وقتِ لب بستن خود همهمه را عذر بِنه
سگ که با گرگ بجوشد،رَمه را عذر بِنه
حق و ناحق شدنِ محکمه را عذر بِنه
جنگِ هفتاد و دو ملت،همه را عذر بِنه
چون ندیدند حقیقت،رهِ افسانه زدند
آخ اگر زودتر از من به زمین میافتاد
برگِ همزادِ من او بود که در مسلخِ باد
دست بردم که نجاتش بدهم دست نداد
شُکر آن را که میانِ من و او صلح افتاد
حوریان رقصکنان ساغرِ شکرانه زدند
گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع
بیحضورِ نفسِ نور نمیگندد شمع
پای دل را به دلی سوخته میبندد شمع
آتش آن نیست که از شعلهی آن خندد شمع
آتش آن است که در خَرمَنِ پروانه زدند
من سوالم پُرِ پرسیدن و بیهیچ جواب
مردهشورِ شب و روزِ من و این حالِ خراب
دل به دریاچهی حافظ زدم از ترسِ سراب
کس چو حافظ نکشید از رُخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند
مثل من چشم به قلابِ جهانت داری
ماهیِ کوچکِ گندیدهی دریاچهی شور
مثل من منتظر تلخترین ثانیهای
جغدِ ویرانهنشین،بوفِ زمینخوردهی کور
گرچه دستان تو سیب از وسطِ خاطره چید
گرچه از خونِ خودم خوردی و فتحم کردی
شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی
هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی
گرچه داغم زدهای باز زَنیت داری
پرچم عشق همین گوشهی پیراهن توست
من که آبستن دنیای پُر از تشویشم
خوش به حالِ تو که آسودگی آبستنِ توست...