غم انگیزتر از این هم می تواند باشد

که به جای درخت در خیابان

سرباز چیده باشند

در کوچه

چهارراه

پشت پنجره ها

و هوا بوی جنگ بدهد

دردناک تر اینکه نتوانم

تو را دیگر در خیابان درآغوش بگیرم

دلم برای زیباییت می سوزد

وقتی به اینهمه سرباز فکر می کنم

و تفنگ هایی که دهانشان بوی خون می دهد

می ترسم وقتی که می آیی

جای تو در سینه ام گلوله ای نشسته باشد

آنوقت دیگر دست هایم

توان گرفتن دست هایت را ندارند

دیگر به چه دردم می خورد ، آمدنت؟

هرچند نامم را با خون بر دیوار کوچه ها بنویسند