جنگ را دوست دارم!
با آمدنش
مادرم دیگر مجبور نبود
پشت عینک آفتابی بزرگش مخفی شود
و سالی چند بار
کبودیهای بدنش را
نشانِ قاضیهای زباننفهم بدهد!
جنگ
پدر را اسیر کرد
و ما را آزاد!
وقتی برگشت
دیگر نه پایی برای لگد مانده بود
نه دستی برای مشت!
حالا به لطف جنگ
ما جرأت پیدا کردیم
پدرم و صندلی چرخدارش را
دوست داشته باشیم!