هم خواب مردابند تا جریان ندارند...
هرگز به دریایی شدن ایمان ندارند
یک خوشه گندم کارمان را ساخت گفتند...
جایی برای حضرت انسان ندارند
بعدش تمام گاوها گاوِ حسن شد...
الان که الان است هم پستان ندارند
چیزی به جز عِفریته مادرها نزادند...
مردان به غیر از نطفه ی شیطان ندارند
هر آرزوی تلخ خود را قهوه خوردم...
فنجان به فنجان ذکر شد امکان ندارند
وقتی شروع قصه با تردید باشد...
تردیدهای داستان پایان ندارند
رستم، بخواب و مرده شویی را رها کن...
این مرده ها مهری به بازوشان ندارند
این ابرهای بی تعادل خسته کردند...
یا سیل می بارند یا باران ندارند
گشتم تمام هفته ها و ماه ها را...
تقویم ها یک روز تابستان ندارند
مفتش، نگاهی که نمی بارد گران است...
این پلک ها الماس آویزان ندارند
پای خودت، این جاده ها راه سقوطند...
تا انتها یک دور برگردان ندارند
گاهی دبستان ابتدای عُقده سازی ست...
آوارهای کودکی جبران ندارند
سارای سال اولی بابا ندارد...
بابای دیگر بچه ها هم نان ندارند
این رودهای مختصر خواهند خشکید...
وقتی به دریایی شدن ایمان ندارند