شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علیرضا آذر» ثبت شده است

دکلمه "اثر انگشت" از علیرضا آذر + دانلود

روز میلاد من است آمده‌ام دست کشم
به سر و گوشِ عرق کرده‌ی دنیای خودم
قول دادم که در این شعر فقط من باشم
تا خودم با همه خود باشم و تنهای خودم

ردِ انگشتِ تو بر سینه‌ی سیب است هنوز
من غلط کرده و مغضوبِ خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدارِ تن و جای کمربند شدم
شک نکن بی‌من از این ورطه گذر خواهی کرد

به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هروقت غمی شِیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن


قول دادم که در اندیشه‌ی خود حبس شوم
دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس
به تنِ هیچ عقابی پَر و بالی ندهم

تو که رفتی پیِ تاب و طپش رود، برو
به قدم‌های اسیرِ لجنم فکر نکن
من به دستان خودم گورِ خودم را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
من محالم،تو به ممکن شدنم فکر نکن
و به آلودگیِ پیرهنم فکر نکن
گرچه رو زخمی‌ام و دست‌کج و تند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن

بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غم‌انگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن
نفسی تازه کن و اره بکِش،شاخه بریز
به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن
شک نکن بی‌من از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن


یا که خاکی به سرِ آینه‌ی بکر کنید
یا از اینجا به غبارِ سخنم فکر کنید
شانه بر شانه‌ی هم پشت به هم ساییدند
خرده شن‌ها صف و صف پشت هم انبوه شدند
مثل واگیرترین حادثه دورم کردند
قطعه‌های بدنم بافتی از کوه شدند
قد کشیدم سرِ دوشم به لبِ ابر رسید
سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم
عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد
قامتش را سرِ سبابه‌ی خود می‌بندم
عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد
کولیِ دشت شوم معرکه آغاز کنم
در دلم آهنِ تَف‌دیده‌ی بسیاری هست
وای ازآن دَم که بخواهم دهنی باز کنم


آنچنان مست کنم روح بچرخد در من
آنچنان نعره زنم سقفِ زمین چاک شود
آنچنان شانه به لرزانم و هی هی بکنم
که برای همه‌ی دشت خطرناک شود


این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت
آنچه من خورده‌ام از حدِ خودم بیشتر است
می‌رود بمبِ دلم فاجعه آغاز کند
هر کسی دورتر است،عاقبت‌اندیش‌تر است


ناگهان شد که زمین نبضِ جنونش زد و بعد
خونم از حلق به جوش آمد و نابود شدم
در جهانی که پُر از فرضیه‌های شدن است
واقعا سوختم و باختم و دود شدم
آن که جان کَند و خطر کرد و به بالا نرسید
آن که دائم هوسِ سوختنِ ما می‌کرد
آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید
کاش می‌آمد و از دور تماشا می‌کرد


زیر خاکسترم انگار دری باز شد و
ساقه‌ی سیب شدم،حسرتِ حوّا برخاست
سیبِ دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک
گرد و خاک از لبه‌ی عِقدِ ثریا برخاست
شاخه در شاخه فریبم،سبدی سیب بچین
دامنی از تبِ گندم ببر و نانش کن
با سکوتی که تو داری سرِ زا می‌میری
بغضِ اندوخته را لو بده عصیانش کن


شاخه‌هایم هوسِ پنجه‌ی چیدن دارند
من درختم،تو به اندازه‌ی من انسانی
من اسیرم،تو برو شاخِ زمین را بشکن
گور بابای سر و این همه سرگردانی
منطقِ جاذبه در فلسفه‌اش پنهان بود
تا که تقدیر به دستانِ من افتاد از دست
جذبه‌ی ذهنِ زمین زیر معما می‌ماند
پاسخ از دامنِ من بود اگر کشفی هست


میوه از دامن من بود اگر روزِ هُبوط
آدم از وسوسه افتاد زمین انسان شد
آه اگر سیب نبود عشق چه باید می‌کرد
من رسیدم که دل از بندِ دل آویزان شد
ردِ انگشتِ تو بر سیلیِ سیب است هنوز
من غلط کردم و مغضوبِ خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدارِ تن و جای کمربند شدم


ردِ انگشتِ خودت بود ولی ما خوردیم
شوکران از لبِ لیوانِ تو خوردن دارد
موجِ کف کرده‌ و طوفانی و بی‌ماه و نگاه
دل به این ورطه‌ی تاریک سپردن دارد
رد انگشتِ تو بر گودیِ فنجان من است
از کجا دست به آینده‌ی فالم بردی
همه دیدند که یک سیبِ معلق دارم
لعنتی پیش خودم زیر سوالم بردی


رد انگشت تو بر پیرهنِ پاره‌ی من
بر تنم جز اثرِ مرگ مگر چیزی هست
در لباسی که از این معرکه‌ها می‌گذرد
سایه‌ی بی‌سر و پایی‌ست اگر چیزی هست
رد انگشت تو بر حلق من و حلق خودت
هر دوتامان سرِ کیفیم که مرگ آمده است
کفن گرم به تن کن که در این قبرِ غریب
پیش پای من و تو باز تگرگ آمده است


پشت یک میز خزیدیم که بازی بکنیم
رو به رو بودنِ با عشق جگر می‌خواهد
این قمار عاقبتش جانِ مرا می‌بازد
با تو سرشاخ شدن دستِ قَدَر می‌خواهد
زنده‌ام،هر چه زدی تیغه به شریان نرسید
خیز بردار ببینم‌ خطری هم داری؟
زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم
عشق من،اَره‌ی تَن‌تیزتری هم داری؟


تند و کُندی،همه‌ی مساله این است،فقط
خنجرت کُند و عجولی که رگی باز کنی
مثل پایان غم‌انگیزترین کرمِ جهان
سعی داری که پس از مرگِ خود آغاز کنی
مثل گاوی که زمین خورد،خودم را خوردم
تو در اندیشه‌ی آن پیله به خود چسبیدی
قصه از کوه به این گاو رسیده،تو بگو
غیرِ پروانه شدن خوابِ چه چیزی دیدی؟


پایِ در کفشِ جهان رفته زمین خواهد خورد
قدِ پاهای خودت کفش به پا کن گلِ من
فکرِ همزیستیِ با منِ بیگانه نباش
جا برای خودِ من باز نکرد آغُلِ من
نره گاوی که در اندیشه‌ی نشخوارِ خود است
پای بشقابِ هزاران زنِ هندو خوابید
گاوِ کف کرده‌ و خرنا‌س‌کِشِ قصه شدم
تا دهان و شکمی هست مرا دریابید


شقه‌هایم سرِ میخ است،به آتش بکشید
زیر خاکستر این شعر کبابش بکنید
این بُتی را که به دستانِ خودم ساخته‌ام
مَفصَل از هم به درآرید و خرابش بکنید
زیر خاکستر این شعر کبابم بکنید
مابقی را بگذارید که سگ‌ها ببرند
مَردهایی که به دل حسرتِ دختر دارند
شاخ‌ها را بفروشند و عروسک بخرند


نره گاوی که منم،پای خودم مسلخِ من
گوشه‌ی لیزِ همین ذهن زمین خواهم خورد
ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد
مرگِ بی‌حوصله از یاد مرا خواهد برد
ترسم این بود همان بر سرِ شعرم آمد
سینه‌ی کوه و تنِ باغ خیابان شده بود
کوه و حیوان و درختان همه خاموش شدند
وقتِ سوسو زدنِ حضرتِ انسان شده بود


قدسیان بر سرِ هم‌صحبتی‌ام چانه زدند
بوسه بر قامتِ این نوبرِ بیگانه زدند
ریسه از تاک کشیدند و به کاشانه زدند
دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
گم شدم،پرت شدم،تار تنیدم به سکوت
تشنه کف کرده و تَف دیده در عمقِ برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت
ساکنانِ حرمِ سِتر و عفاف ملکوت
با منِ راه‌نشین باده‌ی مستانه زدند


من بد آورده‌ی دنیای پُر از بیم و امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیبِ ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعه‌ی کار به نام منِ دیوانه زدند


وقتِ لب بستن خود همهمه را عذر بِنه
سگ که با گرگ بجوشد،رَمه را عذر بِنه
حق و ناحق شدنِ محکمه را عذر بِنه
جنگِ هفتاد و دو ملت،همه را عذر بِنه
چون ندیدند حقیقت،رهِ افسانه زدند


آخ اگر زودتر از من به زمین می‌افتاد
برگِ همزادِ من او بود که در مسلخِ باد
دست بردم که نجاتش بدهم دست نداد
شُکر آن را که میانِ من و او صلح افتاد
حوریان رقص‌کنان ساغرِ شکرانه زدند


گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع
بی‌حضورِ نفسِ نور نمی‌گندد شمع
پای دل را به دلی سوخته می‌بندد شمع
آتش آن نیست که از شعله‌ی آن خندد شمع
آتش آن است که در خَرمَنِ پروانه زدند


من سوالم پُرِ پرسیدن و بی‌هیچ جواب
مرده‌شورِ شب و روزِ من و این حالِ خراب
دل به دریاچه‌ی حافظ زدم از ترسِ سراب
کس چو حافظ نکشید از رُخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند


مثل من چشم به قلابِ جهانت داری
ماهیِ کوچکِ گندیده‌ی دریاچه‌ی شور
مثل من منتظر تلخ‌ترین ثانیه‌ای
جغدِ ویرانه‌نشین،بوفِ زمین‌خورده‌ی کور
گرچه دستان تو سیب از وسطِ خاطره چید
گرچه از خونِ خودم خوردی و فتحم کردی
شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی
هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی


گرچه داغم زده‌ای باز زَنیت داری
پرچم عشق همین گوشه‌ی پیراهن توست
من که آبستن دنیای پُر از تشویشم
خوش به حالِ تو که آسودگی آبستنِ توست...

 

دانلود دکلمه

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

دکلمه "دو در یک" از علیرضا آذر و احسان افشاری

احسان افشاری:

 

من ریزه کاری‌های بارانم
در سرنوشتی خیس می‌مانم

دیگر درونم یخ نمی‌بندی
بهمن‌ترین ماه زمستانم

رفتی که من یخچال قطبی را
در آتش دوزخ برقصانم

رفتی که جای شال در سرما
چشم از گناهانت بپوشانم

ای چشم‌های قهوه قاجاری
بیرون بزن از قعر فنجانم

از آستینم نفت می‌ریزد
کبریت روشن کن بسوزانم

از کوچه‌های چرک می‌آیم
در باز کن سر در گریبانم

در باز کن شاید که بشناسی
نت‌های دولا چنگ هزیانم

یک بی‌کجا درمانده از هر جا
سیلی خور ژن‌های خودکامه

صندوق پُست پَست بی نامه
یک واقعا در جهل علامه

یک واقعا تر شکل بی شکلی
دندانه‌های سینِ احسانم

دندانه‌ام در قفل جا مانده
هر جور می‌خواهی بچرخانم

سنگم که در پای تو افتادم
هر جا که میخواهی بغلتانم

پشت سرت تابوت قایق‌هاست
سر بر نگردان روح عریانم

خودکار جوهر مرده‌ام یا نه
چون صندلی از چهار پایانم

می‌خواهی آدم باش یا حوّا
کاری ندارم من که حیوانم

یک مژه بر پلکم فرود آمد
یک میله از زندان من کم شد

تا کـــش بیاید ساعت رفتن
پل زیر پای رفتنم خم شد

بعد از تو هر آیینه‌ای دیدم
دیوار در ذهنم مجسم شد

از دودمان سدر و کافوری
با خنده از من دست می‌شوریی

من سهمی از دنیا نمی‌خواهم
میخواستم حالا نمی‌خواهم

این لاله‌ی بدبخت را بردار
بر سنگ قبر دیگری بگذار

تنهایی‌ام را شیـر خواهم داد
اوضاع را تغییر خواهم داد

اندامی از اندوه می‌سازم
با قوز پشتم کوه می‌سازم

باید که جلاد خودم باشم
تفریق عداد خودم باشم

آن روزها پیراهنم بودی
یک روز کامل بر تنم بودی

از کوچه‌ام هرگاه می‌رفتی
با سایه‌ی من راه می‌رفتی

ای کاش در پایت نمی‌افتاد
این بغض‌های لخت مادر زاد

ای کاش باران سیر می‌بارید
از دامنت انجیر می‌بارید

در امتداد این شب نفتی
سقط جنونم کردی و رفتی

در واژه‌های زرد میمیرم
در بعدازظهری سرد میمیرم

باید کماکان مرد اما زیست
جز زندگی در مرگ راهی نیست

باید کماکان زیست اما مُـرد
با نیش‌خندی بغض خود را خورد

انسان فقط فوّاره‌ای تنهاست
فوّاره‌ها تُف‌های سر بالاست

من روزنی در جلد دیوارم
دیوار حتما رو به آوارم

آواره یعنی دوستت دارم...

آوار کن بر من نبودت را
با روت نه، با فوت ویرانم

از لای آجر‌ها نگاهم کن
پروانه‌ای در مشت طوفانم

طوفان درختان را نخواهد برد
از ابر باران زا نترسانم

بو می‌کشم، تنهایی خود را
در باجه‌ی زرد خیابانم

هر عابری را کوزه می‌بینم
زیر لبم، خیّام می‌خوانم

این شهر بعد از تو چه خواهد کرد؟
با پرسه‌های دور میدانم

یک لحظه بنشین برف لاکردار
دارم برایت شعر می‌خوانم

 

 

علیرضا آذر:


خوب است و عمری خوب می‌ماند
مردی که روی از عشق می‌گیرد

دنیا اگر بود بود و بد تا کرد
یک مردِ عاشق، خوب میمیرد!

از بس بدی دیدم به خود گفتم
باید کمی بد را بلد باشم...

من شیرِ پاک از مادرم خوردم
دنیا مجابم کرد بد باشم!

دنیا مجابم کرد بد باشم!
من بهترین گاوِ زمین بودم!

الان اگر مخلوقِ ملعونم
محبوبِ رب العالمین بودم...

سگ مستِ دندان تیز چشمانش
از لانه بیرون زد، شکارم کرد

گرگی نخواهد کرد با آهو
کاری که زن با روزگارم کرد!...

هرکار می‌کردم سرانجامش
من وصله‌ی ناجورتر بودم

یک لکه‌ی ننگ دائمی اما
فرزندِ عشقِ بی پدر بودم...

دریای آدم زیر سر داری
دنیای تنها را نمیبینی

بر عرشه با امواج سرگرمی
پارو زدن‌‌ها را نمیبینی

ای استوایی زن، تنت آتش
سرمای دنیا را نمیفهمی

برف از نگاهت پولکی خیس است
درماندگی ها را نمیفهمی

درماندگی یعنی تو اینجایی
من هم همینجایم ولی دورم

تو اختیار زندگی داری
من زندگی را سخت مجبورم

درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری

یک تار مو از گیسوانت را
در رخت خواب دیگری داری...

آخر چرا با عشق سر کردی؟
محدوده را محدودتر کردی

از جانِ لاجانت چه می‌خواهی؟
از خط پایانت چه می‌خواهی؟

این درد انسان بودنت بس نیست؟
سر در گریبان بودنت بس نیست؟

از عشق و دریایش چه خواهی داشت
این آب تنها کوسه ماهی داشت...

گیرم تورا بر تن سری باشد
یا عرضه‌ی نان آوری باشد

گیرم تورا بر سر کلاهی هست
این ناله را سودای آهی هست

تا چرخ سرگردان بچرخانی
با قدِ خم دکان بچرخانی...

پیری اگر روی جوان داری
زخمی عمیق و ناگهان داری

نانت نبود، بامت نبود ای مرد؟
با زخم با ناسورت چه خواهی کرد؟

پیرم دلم هم سنِ رویم نیست
یک عمر در فرسودگی، کم نیست!

تندی نکن ای عشق کافر کیش
خیزابِ غم، گردابه‌ی تشویش

من آیه‌های دفترت بودم
عمری خدا پیغمبرت بودم

حالا مرا ناچیز میبینی؟
دیوانگان را ریز میبینی؟

عشق آن اگر باشد که می‌گویند
دل‌های صاف و ساده می‌خواهد

عشق آن اگر باشد که من دیدم
انسان فوق العاده می‌خواهد!

سنی ندارد عاشقی کردن
فرقی ندارد کودکی، پیری

هروقت زانو را بغل کردی
یعنی تو هم با عشق درگیری

حوّای من، آدم شدم وقتی
باغ تنت را بر زمین دیدم

هی مشت مشت از گندمت خوردم
هی سیب سیب از پیکرت چیدم

سرما اگر سخت است، قلبی را
آتش بزن درگیر داغش باش

ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد...
سرگرم نان و قلب و آتش باش!

این مُرده‌ای را که پی‌اش بودی
شاید همین دور و ورت باشد

این تکه قلب شعله بر گردن
شاید علی آذرت باشد

او رفت و با خود برد شهرم را
تهران پس از او توده‌ای خالی‌ست

آن شهر رویاهای دور از دست
حالا فقط یک مشت بقالی‌ست!

او رفت و با خود برد یادم را
من مانده‌ام با بی کسی هایم

خوب دستِ کم گلدان عطری هست
قربان دست عطلسی هایم

او رفت و با خود برد خوابم را
دنیا پس از او قرص و بیداری‌ست

دکتر بفهمد یا نفهمد باز
عشق التهاب خویش آزاری‌ست...

جدی بگیرید آسمانم را
من ابتدای کند بارانم

لنگر بیاندازید کشتی‌ها
آرامشی ماقبل طوفانم

من ماجرای برف و بارانم
شاید که پایی را بلغزانم

آبی مپندارید جانم را
جدی بگیرید آسمانم را

آتش به کول از کوره می‌آیم
باور کنید آتشفشانم را...

می‌خواستم از عاشقی چیزی
با دست خود بستند دهانم را

من مرد شب‌هایت نخواهم شد
از بسترت کم کن جهانم را

رفتن بنوشم اشکِ خود را باز
مردم شکستند استکانم را

تا دفترم از اشک میمیرد
کبرای من تصمیم میگیرد

تصمیم میگیرد که برخیزد
پائین و بالا را به هم ریزد

دارا بیافتد پای سارا ها
سارا به هم ریزد الفبارا

سین را، الف را، را و سارا را!
درهم بپیچانند دارا را!

دارا نداری را نمیفهمد
ساعت شماری را نمیفهمد

دارا نمیفهمد که نان از عشق
سارا نمیفهمد، امان از عشق

سارای سالِ اولی، مرد است
دستانِ زبر و تاولی، مرد است

این پاچه سارا مالِ یک زن نیست
سارا که مالِ مرد بودن نیست

شال سپیدِ روی دوشت کو؟
گیلاس‌های پشتِ گوشت کو؟

با چشم و ابرویت چها کردی؟
با خرمن مویت چها کردی؟

دارا چه شد سارایمان گم شد؟
سارا و سیبش حرف مردم شد؟

تنها سپاس از عشق "خودکار" است
دنیا به شاعرها بدهکار است...

دستان عشق از مثنوی کوتاه
چیزی نمی‌خواهد پلنگ از ماه

با جبر اگر در مثنوی باشی
لطفی ندارد مولوی باشی!

استادِ مولانا که خورشید است
هفت آسمان را هیچ می‌دیدست

ما هم دهان را هیچ می‌گیریم
زخم زبان را هیچ می‌گیریم

دارم جهان را دور می‌ریزم
من قوم و خویش شمس تبریزم

نانت نبود؟ آبت نبود ای مرد؟
ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد...

ادامه مطلب...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

صحنه _ علیرضا آذر

یا کُنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاست
دنیا پُل باریکی بین بد و بدترهاست
ای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کو
دریاچه ی آرامم کوه هیجانم کو
بر آینه ی خانه جای کف دستم نیست
آن پنجره ای را که با توپ شکستم نیست
پشتم به پدر گرم و دنیا خود ِ مادر بود
تنها خطر ممکن اطراف سماور بود
از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن
یک ذهن هزار آیا از چیستی آبستن
یک هستی سردستی در بود و عدم بودم
گور پدر دنیا مشغول خودم بودم
هر طور دلم میخواست آینده جلو میرفت
هر شعبده ای دستش رو میشد و لو میرفت
صد مرتبه میکشتند یکبار نمیمردم
حالم که بهم میریخت جز حرص نمیخوردم
آینده ی خیلی دور ماضی بعیدی بود
پشت در آرامش طوفان شدیدی بود
آن خاطره های خشک در متن عطش مانده
آن نیمه ی پُر رنگم در کودکی اش مانده
اما منه امروزی کابوس پُر از خواب است
تکلیف شب و روزم با دکتر اعصاب است
نفرین کدام احساس خون کرد جهانم را
با جهد چه جادویی بستند دهانم را
من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت
وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت
اندازه ی اندوهم اندازه ی دفتر نیست
شرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیست
یک چشم پُر از اشک و چشم دگرم خون است
وضعیت امروزم آینده ی مجنون است
سر باز نکن ای اشک از جاذبه دوری کن
ای بغض پُر از عصیان این بار صبوری کن
من اشک نخواهم ریخت این بغض خدادادی ست
عادت به خودم دارم افسردگی ام عادی ست
پس عشق به حرف آمد ساعت دهنش را بست
تقویم به دست خویش بند کفنش را بست
او مُرده ی کشتن بود ابزار فراهم کرد
هوای هزاران سیب قصد منه آدم کرد
لبخند مرا بس بود آغوش لهم میکرد
آن بوسه ما میکشت لب منهدمم میکرد
آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده ی اول بود

تنها سر من بین این ولوله پایین است
با من همه غمگینن تا طالع من این است
در پیچ و خم گله یکبار تو را دیدم
بین دو خیابان گُرگ هی چشم چرانیدم
محض دو قدم با تو از مدرسه در رفتم
چشمت به عروسک بود تا جیب پدر رفتم
این خاصیت عشق است باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم
هرچند که بی لنگر هرچند که بی فانوس
حکم آنچه تو فرمایی ای خانوم اقیانوس
کشتی و گذر کردی دستان دعا پشتت
بر گود گلویم ماند جا پای هر انگشتت
از قافله جا ماندم تا همقدمت باشم
تا در طبق تقسیم راضی به کمت باشم
آفت که به جانم زد کِشتم همه گندم شد
سهم کم من از سیب نان شب مردم شد
ای بر پدرت دنیا آهسته چه ها کردی
بین منو دیروزم مغلوبه به پا کردی
حالا پدرم غمگین مادر که خودآزار است
تنهایی بی رحمم زیر سر خودکار است
هر شعر که چاقیم از وزن خودم کم شد
از خانه به ویرانه از خانه به ویرانه از خانه به ویرانه ، تکرار سلوکم شد
زیر قدمت بانو دل ریخته ام برگرد
از طاق هزاران ماه آویخته ام برگرد
هرچیز به جز اسمت از حافظه ام تُف شد
تا حال مرا دیدند سیگار تعارف شد

گیجی نخ اول خون سرفه ی آخر شد
خودکار غزل رو کرد لب زهر مکرر شد
گیجی نخ دوم بستر به زبان آمد
هر بالش هرجایی یک دسته کبوتر شد
گیجی نخ سوم دلشور برش میداشت
کوتاهی هر سیگار با عمر برابر شد
گیجی نخ بعدی در آینه چین افتاد
رویی که کنارم بود هذیان مصور شد
در ثانیه ای مجبور نبض از تک و تا افتاد
اینگونه مقدر بود اینگونه مقرر شد
ما حاصل من با توست قانون ضمیر این است
دنیای شکستن هاست ما جمع مکثر شد
سیگار پس از سیگار کبریت پس از کبریت
روح از ریه ام دل کند در متن شناور شد
فرقی که نخواهد کرد در مُردن من
تنها با آن گره ابرو مردن علنی تر شد
یک گام دگر مانده در معرض تابوتم
کبریت بکش بانو من بشکه ی باروتم
هر کس غم خود را داشت هرکس سر کارش ماند
من نشئه ی زخمی که یک زخم خمارش ماند
چیزی که شکستم داد خمیازه ی مردم بود
ای اطلس خواب آلود این پرده ی دوم بود

هرچند تو تا بودی خون ریختنی تر بود
از خواهر مغمومم سیگار تنی تر بود
هرچند تو تا بودی هر روز جهنم بود
این جنگ ملال آور بر عشق مقدم بود
هرچند تو تا بودی ساعت خفقان بود و
حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و
چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد
روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد
هرچند تو تا بودی دل در قدحش غم داشت
خوب است که برگشتی این شعر جنون کم داشت
ای پیکر آتش زن بر پیکره ی مردان
ای سقف مخدرها جادوی روان گردان
ای منظره ی دوزخ در آینه ای مخدوش
آغاز تباهی ها در عاقبت آغوش
ای گاف گناهی ها ای عشق...

دانلود دکلمه

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

جایی برای حضرت انسان ندارند _ علیرضا آذر

هم خواب مردابند تا جریان ندارند...

هرگز به دریایی شدن ایمان ندارند

 

یک خوشه گندم کارمان را ساخت گفتند...

جایی برای حضرت انسان ندارند

 

بعدش تمام گاوها گاوِ حسن شد...

الان که الان است هم پستان ندارند

 

چیزی به جز عِفریته مادرها نزادند...

مردان به غیر از نطفه ی شیطان ندارند

 

هر آرزوی تلخ خود را قهوه خوردم...

فنجان به فنجان ذکر شد امکان ندارند

 

وقتی شروع قصه با تردید باشد...

تردیدهای داستان پایان ندارند

 

رستم، بخواب و مرده شویی را رها کن...

این مرده ها مهری به بازوشان ندارند

 

این ابرهای بی تعادل خسته کردند...

یا سیل می بارند یا باران ندارند

 

گشتم تمام هفته ها و ماه ها را...

تقویم ها یک روز تابستان ندارند

 

مفتش، نگاهی که نمی بارد گران است...

این پلک ها الماس آویزان ندارند

 

پای خودت، این جاده ها راه سقوطند...

تا انتها یک دور برگردان ندارند

 

گاهی دبستان ابتدای عُقده سازی ست...

آوارهای کودکی جبران ندارند

 

سارای سال اولی بابا ندارد...

بابای دیگر بچه ها هم نان ندارند

 

این رودهای مختصر خواهند خشکید...

وقتی به دریایی شدن ایمان ندارند

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد